#جورچین_پارت_91
دستانش زیر حفاظ دستکش چرمی اش، مشت و منقبض می شوند. دندان هایش بافشار زیادی روی هم ساییده می شود چیزی مثل " قرج قرج" از میان دندان های تولید می شوند. تشنج نکرده اما حالتی مثل سکته زده ها را داشت، انگار.
شوک بزرگ تر از این که مرد... مرد برایش آشناست، چشمان مرموز مشکی گود رفته!
- لعنتی!
باورش نمی شد، مه گل و او، او و مه گل؟
باهم چه سنخیتی داشتند؟ مه گل او را می شناخت؟
اصلا این مرد، این جا چکار می کرد؟!
پرتشویش و کلافه پنجه لای موهایش کشید و همان جا متفکر و متعجب مکث کرد.
نفسش را عصبی وخشمگین رها کرده و با قدم های لرزان و تحلیل اما سنگین ومصمم به سمت مه گل و مرد آشنا می رود.
چیزی درون قلبش به صدا در آمده، ناقوس شایدم شیپور خطر!
فکش فشرده و با حرص وخشم بازوری مه گل را می کشد با قلدوری تن مه گل را پشت سرش پنهان کرده و خود جلوی مرد خونسرد؛ سینه جلو می دهد:
- با زن من چیکار داری؟
چشمان مه گل از کلمه" زن" شوکه درشت و گرد می شوند، باتعجب ومیخکوب شدگی نگاهی به نیم رخ جدی و خشک شده آرتا می اندازد.
- تو..؟!
- تو ساکت تا کارم با این آقا تموم بشه بعدا باتوام کار دارم.
مه گل از لحن آمرانه و خشم آلود آرتا جاخورد، گنگ وگیج نگاهی به مجید که خونسرد و بی تفاوت نگاه شان می کرد، انداخت. چیزی از ذهنش رد شد این که آرتا به چه حقی به خودش اجازه داده با او تندی کند؟
romangram.com | @romangram_com