#جورچین_پارت_9



محیا چنگی به صورت زردکرده اش زد:

- یا‌خدا...؟ چی می‌گی کوروش؟! یعنی آرتا...



- د بگو چه‌خبره محیا؟ چرا هعی قرمزتر می‌شی؟ واسه آرتا اتفاقی افتاده؟

کوروش با شنیدن صدای گیلدا، مادر مه‌گل؛ با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد به محیای مستاصل گفت:

« مه‌گل رو ببر خونه‌ خودشون، این‌جا بلبشویه که نگو... انگار بمب انداختن، این‌جا نیارینشکه سکه یه پول بشه و...»



منیره به محض به این‌که آب‌قندی به خورد لب‌های رژ‌خورده مه‌گل فرو می‌داد، با بادبزن تند تند صورت ملتهب وداغ شده‌، با آن سیل اشک‌های که تند تند از روی گونه‌ برجسته اش زبانه می‌کشید، با اشاره به شاگردش به مالش شانه‌های نیمه‌عریان عروس؛ با ناراحتی سری کج کرد:

- عروس خانوم حالت خوبه؟

مه‌گل به مدد ِ آب‌قند که فشارش را به حالت نرمال آورد و ضعف‌اش را قوا داد با هق هق دستانش را روی صورت‌ش گذاشت از ته دل بلند بلند زار زد...

گیلدا عصبی و مغموم رو به محیای شوکه، توپید:

- د تو یه چیزی بگو، چرا ماتت برده؟ چرا تو و مه‌گل همچین می‌کنین، آدم می‌ترسه کہ...

محیا گوشت لبش را زیر دندان کشید:

- آرتا...

گیلدا اخم‌آلود سری تکان داد:


romangram.com | @romangram_com