#جورچین_پارت_10

- آرتا چی؟

نفس عمیق و کش‌داری کشید با تعلل لب جوئید:

- آرتا رفته، عروسی منحل شده... الانم...



- چی...؟!

با جیغ بلند گیلدا، جفت چشمان‌ش را با درد روی هم فروبست. درمانده و پرعجز نالید:

- به‌خدا منم خبر ندارم فقط از زبون کوروش شنیدم که...

- غلط کرده، اون پسره مگه عقل داره که همچین چیزی نشخوار می‌کنه؟

با غضب و خشمگین تلفن را از کف دستان یخ‌زده محیا کشید با اخم و نگاه سرزنش‌گر، سرش را با انزجار چرخاند و با با خودخوری کردن شماره ای گرفت...

هرمزخان‌با دیدن شماره همسرش، گیلدا روی گوشی هوشمندش با دردماندگی و خمیدگی دسته صندلی را محکم گرفت.

پوران دخت، ناراحت و دل‌چرکین از پسرش؛ رو به هرمزخان با شرمندگی پچ زد:

- داداش به خدا من خبر نداشتم این پسره قراره همچین آشی بار بزاره!

هرمزخان لبخنددردناکی زد با چشمان بی‌فروغ آهسته لب زد:

- حالا جواب گیلدا رو چی بدم؟ پشت خطه و منتظر اومدن دوماد که دخترمون رو بیاره این‌جا...

نگاهش را دور تا دور تالار باشکوه با تجملات غرق نور با سلیقه اعیانی چرخاند و پوزخندمضحکی کنج لبان مردانه‌اش نشست.

- تالاری که مدت‌ها رزو کرده بودن با شادی و امید از سفره عقدش خیال‌بافی می‌کردن... حالا من چی بگم به دخترم که توی آرایشگاه منتظر دومادشه؟ چی بگم پوران؟


romangram.com | @romangram_com