#جورچین_پارت_11
پوراندخت با غیظ لب گزید زیرلب چند لیچار بار پسر نادانش کرد و باز با شرمندگی بیشتری، دستان چروک با رگهای برجسته سبز برادر را سفت گرفت و ملتمسانه پچ زد:
- بهخداوندی خدا من شرمندهام پیشت، روم سیاه داداش که پسرم این غلطو کرده... اصلاً خودم تا آخر عمر کنیزی دخترت رو میکنم ولی تو، داداش بگذره از گناه این پسره احمق، نادونی کرده... بچگی کرده نفرینش نکن...
پوزخند پردرد هرمزخان واضح به گوشش رسید.
- بچگی کرده؟! شاهپسرت آبروی منو فقط نبرده! امید و آینده دخترم رو هم برده... لکه سیاه روی پیشونیش کاشت و رفت... اونقد مرد نبود تا بیاد تو روم بگه چرا! چرا رفته؟ اصلاً دخترم مگه چی کم داره که...
پوران باعجز حرفش را قطع کرد:
- بهخدا که مهگل اگه چیزی کم داشته باشه! اون دختر از همه دخترای فامیل سَرتره... این حرفو نزن داداش...
هرمزخان نالید:
- پس چرا ولش کرد... چرا توی شب عروسیشون میون این همه غریبه و آشنا، دخترم رو تنها گذاشت و رفت... د آبروم رو بردین شماها... اون پسرت با اینکار یه عمر اعتباری که جمع کرده بودم رو توی یه ساعت قی کرده، میفهمی پوران پسرت آبروی منو، داداشتو بیبرو برگرد پیش همه بُرد، نقل مجلس کرده... من با این بی آبرویی چه کنم؟
سپس دستانش را با غم روی صورت شکستهاش گذاشت و بیصدا نفسهای منقطع کشید...
پوران عاجز به کت وشلوار دوشدوخت هرمزخان چشم دوخت که آتوسا با چشمان سرخ و نمدار تلفن توسی پدرش را سمت مادرش، پوران دخت گرفت با صدای خشگرفته نالید:
- زندایی پشت خطه، خیلیم عصبانیه!
پوران دخت با حرص چشم روی هم کیب کرد و تلفن را با دستی یخ زده گرفت، به زحمت دهان باز کرد.
- الو گیلدا...
romangram.com | @romangram_com