#جورچین_پارت_8
تند تند طول و عرض اتاق نه متری را قدمرو میرفت زیرلب با امیدواری و التماس زمزمه میکرد:
- جواب بده... جواب بده... توروخدا جواب بده...
باصدای خسته و خشدار مرد پشت خط، با تعلل سرجایش ایستاد.
- الو، کوروش؟!
نفس عمیق وبلند مرد که به گوشش رسید، او با چنگ زدن بدنه گوشی، دوباره ملتمسانه صدایش کرد:
- کوروش جواب بده، دق کردم بهخدا... چیشده که آرتا نیومده و...
لحن حرصی مرد، حرفش را شاکی قطع کرد:
- چیرو بهت بگم، هان؟ بگم که رفیقم الان...
پوف کلافهای کشید که محیا وحشت زده لب لرزاند:
- آرتا چیشده؟! توروخدا بگو... واسه آرتا اتفاقی افتاده؟
نگاه ناباورش روی صورت غرق اشک مهگل میخکوب ماند و مردی که از پشت خط بلند غرید.
- آرتا رفت... آرتا گورش رو گم کرد!
نبض، ضعیف شده در میان قفسه اما با قدرت قریبی میان دهان و نبض سرش، طبلوار به جدارهها میکوبید.
- رفت...؟! کجا رفت؟!
کوروش چشم در حدقه چرخاند، خسته و درمانده با درد پلک فشرد:
- آره، بدون اینکه به کسی بگه پرواز کرد... فقط با خونهشون تماس گرفت و گفت عروسی امشب کنسله، همین!
romangram.com | @romangram_com