#جورچین_پارت_7

- آنا تورو به خدا بگو چی‌شده چرا آرتا نیومده اصلاً چیـ...



مه‌گل با شنیدن دو کلمه‌ای از زبان آناهیتا، سنگکوب شده روی کاناپه خشک شد.

نگاه ناباور و بارانی‌اش به نقطه‌کوری خیره ماند، نبض قلب‌اش برای دقیقه‌ای از طپش افتاد!

محیا ملتمسانه جیغ بلندی کشید و شانه‌های خشک شده رفیق‌اش را چنگ زد:

- مه‌گل.....؟

گیلدا که درحال چک کردن محتویات داخل کیف‌ش بود که با جیغ بلند محیا، شوکه سرش را به سرعت بالا کشاند و رو به شاگرد منیره پرسید:

- چه‌خبره؟!

چشم‌های منیره سوالی به اتاق پدیکور میخکوب ماند که گیلدا با علم ِ مه‌گل، دخترش یک باره دوان دوان با آن کفش‌های پاشنه‌بلند با مصیب خود را به محیا و دخترش رساند و پرده را شتاب زده پس زد:

- چی‌شده؟

با دیدن صورت و چشمان میخ‌شده و حالت عجیب دخترش، محکم به پشت دستش کوبید و دختر شوکه‌اش را محکم در آغوش کشید.

- وای!

بزاق دهانش را دردمند فرو داد و دوباره تلفن رفیق‌اش را با دستان‌ لرزانش گرفت.



- محیا، چی‌شده، چه اتفاقی واسه دخترم افتاده؟

محیا دلش می‌خواست زار بزند، دلش درحال ترکیدن بود اما به هر زحمتی بود شماره کوروش را گرفت.


romangram.com | @romangram_com