#جورچین_پارت_6
چشمان مهگل در جا درشت شد بعد شتاب زده، تلفن را دو دستی چسبید با عجله و هول کرده توی لیست مخاطبانش رفت، بعد زیر و رو کردن شمارهها؛ روی اسم آنا مکث کرد بعد یکهو ضربهای روی اسمش زد و...
- ازش بپرس...
مهگل بزاق دهانش را با استرس قورت داد:
- باشه باشه هولم نکن...
به محض اینکه، صدای آرام و دلنشین فرد پشت خط را شنید با شتاب و ملتمس زار زد:
- الو، آنا! کجایی؟
آناهیتا خفه و باصدای گرفته لب فشرد:
- جانم زنداداش؟
مهگل وقت نداشت تا از شنیدن کلمه " زنداداش" خشنود شود. نگران و دمغ لب سایید:
- آرتا؟ آرتا کجاست؟ چرا نیومده دنبالم؟ دو ساعتہ...
با صدای هق هق آناهیتا، لبهایش ناخودآگاه نیمهباز ماند، چشمهایش از میان حدقه بیرون زد.
عرق سردی از پشت کمرش شُره کرد، پشت این هق هق، چیزهای ناخوشایندی خوابیده که ابداً باب میل او نبود.
به سختی به خود مسلط شد با جان کندن، با صدای مرتعش بلند پرسید:
- چیشده؟! چرا... چرا گریه میکنی؟
محیا وحشت زده گوشت کف دستش را زیر دندان گرفت با حدقه زدگی به حرکات پراضطراب رفیقاش چشم دوخت.
romangram.com | @romangram_com