#جورچین_پارت_89

جدی بود و خشمگین اما کوروش هم کوتاه بیا نبود برعکس سرش درد می کرد با رفیق نارفیق‌ش جنجال وآشوب به پا کند.

محیا که اوضاع را میدان بزم می دید با چنگ زدن دست مه گل صامت؛ با لحن ملتمسانه زیرگوشش پچ می زند:

- توروخدا تو یه چیزی بگو، الان اینا یه دعوای باهم می کنن که نگو... مه گل؟



مه گل دلش پر بود و اشک هایش باهم درحال مسابقه داشتند سیلاب وار روی صورتش سرازیر می شدند. با درد بینی اش را بالا کشید بی خیال چای مطبوع وگرم، کاسه آش رشته وسوسه انگیز روی سفره شد. بدون نگاه و حرف سخنی کوله اش را روی دوش‌ش انداخت از میان تعداد تک و توک مردم رد شده از رستوران با غمگینی وخشم خارج شد.

نفس‌ش را سنگین و محکم بیرون داده با قدم های شتاب زده و دلی سنگین وبغض بیخ گلوی‌ش سمت تله کابین گام برداشت.

یک جفت چشم شرور وسیاه از دور با فاصله بدیعی مه گل را زیرنظر گرفته با پوزخند گوشه لبش، چشم ریز کرده به نوک قله نگاه عجیبی می انداخت. گوشه لبش که هیچ حتی چین چشمان‌ش هم بافرط بالا می رفتند و پشت سر مه‌گل راه می افتد.



محیا با نفس زدن و واهمه از وقوع تنش بین دو دوست قدیمی، بی حواس از روی ترس خودش را میان مرد خشمگین و عصبانی می اندازد، جفت دستانش را باز کرده مقابل هر دو دوست می گیرد:

- شماکه دارین واسه کسی این همه سینه سپر می کنین، باید بدونین اونی که جفتتون دارین سرش دعوا می کنین الان رفته، اونم خیلی ریلکس انگار اصلا براش مهم نیست شما همدیگه رو هم حتی بکشید!



حرف هایش هم نیش داشت هم گلایه، گله مند بود. از این همه تعصب کوروش در صورتی که می دانست عاشق هم هستند و جز او به هیچ دختری حتی نمی اندیشد. نیش به آرتای که بعد از این همه سال؛ هوس نامزد بازی و رگ دادن بعد از اندی سال به سرش زده!



آرتا ناباور سریع گردن‌ اش را چرخاند به سمت تختی که مه گل رویش نشسته بود، بهت زده برگشت. نبود!

حیران و گیج پرسید:

- کجا رفت؟


romangram.com | @romangram_com