#جورچین_پارت_83
نفس خسته و کلافه ای کشید، روی تک سنگی نشسته از لای کوله اش بطری آب را برداشته و لاجرعه سر کشید. عطشش رفع شد اما گرمای درونش نه!
بی حوصله خسته به ساعت مچی اش خیره شد، دو ساعتی می شد بالای کوه بودند. سرش را چرخاند به محیا وکوروش که کنار هم نشسته و درحال حرف زدن بودند، خیره شد. لبخند خسته ای کنج لبانش نشست:
- نه به اون دعوا و دوری، نه به این جیک جیک مستنشون!
دلش می خواست کنار آن دو باشد و با آن ها بقیه راه را طی کند اما عقل اش هوشیارانه نهیب می زد که خلوت دونفره اشان را برهم نزند، خلوت عاشقانه ای که کوروش ماه هاست از آن محروم شده و دلش خون گشته!
آناهیتا هم که با دوستانش از بالای کوه به کمک طناب ها بالا رفته و قرارشان را در تایم ناهاری منظم کرده اند در رستوران بالای کوه که راه تردد با ماشین و تله کابین را داشتند.
با نفس زدن و خستگی در کردن، دست روی زانوهایش گذاشته و از جا بلند می شود. با عزم راسخ وعجیبی از میان سنگ ها عبور می کند از کنار محیا که رد می شود لبخندمنظورداری به چهره سرخ شده و گونه های گلگون شده اش می زند سپس راهش را ادامه می دهد!
مدام کوله اش را بالا می کشید و با پشت دست عرق روی پیشانی اش را خشک می کرد، تمام تن اش از گرسنگی و ضعف روی ویبره رفته و با قدرت گرسنگی به او فشار آورده سریع تر از هر زمان، جلوی رستوران معروف تپه می رسد.
باعطش و نفس زدن خس کردن سینه اش، دو دستش را پشت کمرش حائل کرده و از ته دل می گوید:
- آخ خدا... شکرت که رسیدم!
- مگه اورست اومدی که می گی آخ خدا رسیدم؟!
یک خورده با دهانی باز وچشمان حدقه زده انگشت جلویش گرفت:
- تو...؟!
آرتا بی تفاوت همان طور که با کلاه صورتش را باد می زد، چینی به بینی استخوانی اش می دهد:
- جان... نگو سپورایزنشی؟!
romangram.com | @romangram_com