#جورچین_پارت_82
دختر جایت که درد نمی کنه؟ رنگش ببین عین میت شده!
کوروش بی میل محیا را از آغوش بیرون می کشد، حرارت بدنش بالا رفته و عرق ریزی روی شقیقه اش نشسته! همه این ها برای او که مرد بود و مردانه پای معشوقه اش ایستاده؛ سخت و مشکل بوده، چه بسا که یارش ماه هاست خود را از او دور کرده و مهر و محبت را هم در نطفه خفه!
- خ... خوبم!
همین، اما خوب نبود. این را رنگ پریده و مدام بلعیدن بزاق دهانش می فهماند! مه گل گیج به کوروش صامت زل زده، نگاهش به صورت ترسیده محیا گره خورده اما فکرش...
- تو کجا سیر می کنی؟
سرش درد می کرد، با حرص پنجه پشت گردنش کشید. نفس عمیق و بلندی کشیده و باحرص لبش را گزید. فکر این که اگر محیا جای که ایستاده پرت می شد پایینآن دره؛ رعشه بدی به تن و بدنش وارد کرده و با غم غریبی این بار به مانتوی چروک شده و صورت بی روح محیا چشم دوخت.
باز نفس عمیق از هوای تازه کوهستانی کشید، ضربان قلبش تند و محکم می زد انگار قصد شکافتن قفسه سینه اش را داشتند!
بی حرف و نگاهی کوله محیا را هم گرفت و باجدیت و پرتحکم دست سرد محیا را در پنجه قفل کرد، محیا با غم و ناراحتی دستش را به ضرب بیرون کشید:
- نمی خوام خودم می تونم بیام!
جدی تر از الان نمی شد که بشود از لج بازی محیایش! پرتحکم و مقتدرانه این بار دستش را گرفته و خیلی محکم سفت چسبید.
- اگه عرضه داشتی دو قدم راه بری که الان این ریختی نبودی!
اشک به چشمانش شُره زد، کوروش با درد چشم گرفت و به راه افتاد. محیا هم با دلخوری و ناراحتی پشت سرش درحالی که دستش با گرمای خوشایند کوروش اسیر بوده با او هم گام می شود.
مه گل اول مات و بعد با لبخندنازی آن ها را از پشت سرشان برانداز می کرد، برای جفت اشان آروزی خوبی وخوشی، هم کنار بودن را از خداوند متعال میخواست.
آفتاب با قدرت عجیب اش آنقد به پس کله اش تابید که عرق از لای گردن و کمرش سریز شده و مانتو به تن اش از خیسی چسبید!
romangram.com | @romangram_com