#جورچین_پارت_81
چرا هروقت شما دوتا باهم می آیین انگار خروس دنبالتون کرده، نشد یبار باهم باشین و دعوا نکنین؛ نه؟
محیا لب برچید، چشمانش کم مانده از اشک خیس شود اما با لحن خش داری لب زد:
- از اون مادر فولاد زه بپرس که تا اومد جلوی در خونه مون، حتی نذاشت من وسایلم بردارم اونقد هولم کرد و به گوشیم زنگ زد که نفهمیدم چهجوری اصلا آماده شدم!
کوروش بی تفاوت چشمک ریزی نثار صورت اخم آلود محیا کرده، زیرلب گفت: « آماده شدن نمی خواد که مهم منم که ندیده پسندیدم»
مهگل ریز خندید که کوروش بیملاخظه افزود:
- حالا چغولی هم می کنی، پس اگه من نذاشتم آماده بشی پس اون همه کرم و پرم چیه روی صورتت! از دور داد می زنه دو کیلویی هست!
محیا نتوانست خودداری پیشه کند با حرص و خشم عقب برگشته و مشت محکمی حواله بازوی کوروش زد، مشت خودش درد گرفت و اخم کوروش هم گره کوری پیدا کرد.
- باز وحشی شدی؟
محیا درحالی که پشت دستش را ماساژ می داد، چشم غره ای تندی رفت اما بی ثمر، کوروش این بار جدی وباجذبه فقط نگاهش کرد. هر دو خوب می دانستنداین حرف ها تنها بهانه هستند و دلخوری اشان بابت چیز دیگریست!
مه گل با تاسف سری تکان داده، کوله اش را از روی سنگ پشت سرش برداشت بی توجه به آن سه نفر؛ از بالای کوه با احتیاط بالا می رفت.
در همین زمان آناهیتا هم سریع و چابک به آرتا پیام نوشته و شتاب زده برای او فرستاد. کوروش و محیا با نارضایتی کنار هم گام بر می داشتند. هردو بااجبار ودر سکوت سنگ های کوه را رد می کردند که...
- یا خدا...
جیغ بلند و لغزش پای محیا، حواس همه را به او جمع کرد. کوروش که نزدیک محیا بوده خیلی سریع با حرکت شتاب انگیز و هول کرده محکم مچ دستش را چنگ زد. محیا که کم مانده بود با کله روی سنگ ریزها بیفتد دستپاچه با دو دستش بازوی کوروش را چنگ و محکم چسبید!
هردو نفس نفس می زدند یکی از اتفاق وحشتناکی که از سرش گذشت دیگری از نزدیکی معشوقه ای که چندماه آزگار خون اش را در شیشه کرده، نه جواب تلفن هایش را می داد نه روی خوش نشان او؛ معلق در زمین و آسمان بوده تا اکنون که هر دو از روی ترس و وحشت افتادن محیا؛ به یکدیگر پناه آوردند و...
- محیا خوبی؟
romangram.com | @romangram_com