#جورچین_پارت_80
- حق داری! از بس با کوروش سرگرم بودی و تمام وقتت با کوروش ومحیا بوده دیگه حوصلت نیومده با من بگردی دیگه چه برسه به این که بدونی منم دارم یه کاری میکنم فقط این نیست که، تیراندازی هم هست، مامان که اجازه نمیده برم ارشد الااقل سرم با ورزش گرم میشه.
این بار مه گل سکوت را به جواب دادن ترجیح داد، شاید حق داشته شایدم نباید این همه از او غافل می بود، مگر تقصیر او بوده که برادرش آرتا؛ تمام نوجوانی وجوانی اش را پر داده و پروازی برای خیالات دخترانه اش نگذاشته، حتی کوروشی که همیشه هوایش را درهمه حال داشته دیگر مثل سابق نبود، چون که با آمدن آرتا؛ روی دیگر سکه هم مشاهده شده. این که کوروش روی او تعصب داشت و این یعنی فاجعه وقتی قلب و دلش هنوز با نام آرتانیک زاد می تپد!
- ببین شاهد از غیب رسید، ببین چجوریم منگ می زنه دآخه مجبور نبودی بیای فوقش یه بهونه می آوری ولی نه مثل این که خاطرت خیلی واسش عزیزه کہ...
تشر سرزنشگر با لحن تند مه گل روی حرفش آمد:
- بهتره کم خیال بافی کنی، کوروش برام مثل دوسته نه بیشتر...
کشیدن ابرو درهم حرص زد:
- درضمن کوروش محیا رو می خواد، خیلیم می خوادش جوری که اگه باد خدای نکرده این حرف تو رو به گوش هرجفتشون برسونه، اون وقته که.
بقیه حرفش را بلعید با تکان دادن سر به بالا وپایین، آناهیتا را متوجه اشتباهش کرد.
مات ومبهوت به جدی بودن صورت مه گل و شنیده های تکانده و جدی اش باحیرت سرش را برگرداند از نو و با نگاهی جدید و متفاوت محیا و کوروش را باهم مقایسه کرد. کوروش زیادی سر بود، محیا را میشناخت اما کوروش دوست چندساله برادرش بوده و مهرش در قلب اش، حرص تمام جان اش را گرفت وقتی از زبان مهگل فهمید کوروش، خواهان محیای ییخیال بوده!
مه گل با نارضایتی سری برای او تکاند. چانه اش را در زیر آفتاب خاراند و منتظر محیا از آناهیتا فاصله گرفت. تا که کوروش و محیا باهم نزدیک او شدند. صورت محیا درهم و چهره کوروش هم عادی به نظر می رسید.
- اوو چهخبره؟ اعلام سفیدی یا قرمزی کنم؟
محیا بی توجه غرولند از مقابل مه گل رد شد زیرلب غرید:
- قرمزی کن اونم چه قرمزی! فقط یه گاو شاخ دار کم داریم.
مه گل نگاه متحیر از لحن شاکی محیاو مات شده ای نثار اشان انداخت، منگ و هنگ شده دست محیا را کشید که دلخور وناراضی پشت به او ایستاد.
- چی شده؟
romangram.com | @romangram_com