#جورچین_پارت_79

- بشمار سه آماده باش که اومدیم.

بدون در نظر گرفتن جیغ بلند و لحن شاکی محیا، تلفن را قطع می کند با اشاره سرش، آناهیتا هم لاک را سرجایش گذاشته و هردو از اتاق خارج می شوند.

- چهخبر از کار؟

مه گل نیم نگاهی حواله آناهیتا کرد با رضایت سری بالا فرستاد با تلفنش شماره کوروش راگرفت و...



لبه کلاه را جلوتر از صورتش آورد که صدای معمولی آناهیتا به گوشش رسید:

- حالا که تنها نیستی پس من به گروه مون برسم، قراره بریم اون بالا.

با انگشت نوک قله ای را نشان می دهد، دلخور بود. این را مه گل به راحتی حس می کرد وقتی با دیدن کوروش همیشه حی وظاهر کنارش؛ رنگ آناهیتا سرخ شده اما سکوت را به نیش وکنایه ترجیح می داد شاید چون حوصله بحث وجدل نداشته و نمی خواست صبح روز جمعه اشان را به کام همه زهر کند.

در سکوت به آن همه طناب و قلاب دور کمر وبدنش زل زد:

- این همه وسیله چیه باخودت برداشتی؟

آناهیتا درحال بستن قلاب به طناب ها و محکم کردن هرقسمت، نیم نگاهی خرج صورت پرسوالی مه گل کرد:

- من، سه ساله می‌آم کوه‌نوردی!

سه سال؟!

باورش نمی شد که آنقد از خانواده عمه اش دور گشته که حتی آناهیتا را ندیده و نمی دانست درحال یادگیری کوه نوردی بوده!

- من نمی دونستم!

پوزخندکجی زده و این بار طعنه سکوتش را شکست:


romangram.com | @romangram_com