#جورچین_پارت_76

پر از کابوس های عجیب و غریب که قصد خفه کردن اش را در خواب داشتند و مه گل با پراندن و خوردن مسکن باز چشم می بست اما ناکام از آرامش شبانه، تازه بعد از اذان صبح چشم هایش گرم شده بود که سر وکله ای آناهیتا و پشت بندش گیلدا مادرش با سر وصدا داخل اتاقش پا گذاشتنه بودند، خواب شیرین دم صبح تعطیلی را از او ربودند!

سرش را کلافه وحرصی از زیر ملافه بیرون کشید، چشم در حدقه چرخاند همزمان دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید. هوا دم صبح، دم کرده و سوز داشت!

- میشه ولم کنین بزارین کپ مرگم رو بزارم واسه یه ساعتم که شده؟

آناهیتا لب گزید، گیلدا چشم غره ای رفت با چشم و ابرو به دخترعمه اش اشاره زد:

- خجالت بکش! پاشو برو یه هوای به سرت بخوره، بسکه موندی تو خونه و تهران دود و دم خوردی مغزت اور داده!



از اصطلاح مادرش چینی به چشمانش داد باریک کنان شمرده سری روی گردن کج کرد:

- اگه خیلی دلت می خواد خب جای من برو، من خوابم می آد... پوف نه نه صبر بریم ولش، صبرکنین منم آماده می شم.

گیلدا نیمچه لبخندی زده و خوشحال از بیرون کشیدن مه گل، لپش را با شوق می کشد:

- آفرین دخترخودم، برو هوات عوض بشه، من و باباتم ظهر خونه مادرجونم می ریم شبم بیا اون جا، اوکی؟

با یادآوری گلاره خاله مجردش! اوکی گفتن مادرش، گره ابروهایش درهم تنید. با حرص از روی تخت جستی زده درحال رفتن به سرویس بهداشتی، رو به آناهیتا نشسته روی صندلی اش؛ بلند و دو رگه خواب می گوید:

- واسم یه دست مانتو وشلوار مخصوص کوه در می‌آری؟

آناهیتا کنجکاو از جایش برخاست، با این که جوراب نخی پوشیده اما پرزهای فرش کف اتاق اذیتش می کرد، میان راه خم شده وپشت پایش را خاراند! چشم از فرش فندقی نه متری باطرح های ریز گل، گرفت. دوباره راه افتاد جلوی کمدکشوی لباس ها مکث کرد. کشو را کنار کشیده به دقت و وسواس رگال ها را به راست وچپ مدام بر می گرداند تا بلاخره یک مانتوی خاکستری رنگ و شال هم رنگش از لای مانتوها بیرون کشید، سپس با حوصله میان شلوارها، یک شلوار چندجیب لشی مشکی پیدا کرده و روی تخت کنار مانتواش انداخت.

نگاهی به تیپ خودش انداخت، همیشه اسپروت و خوش پوش انتخاب می کرد. استایل شیک وساده، سری تکان داده و جلوی آینه قدی ایستاد رژ لب مه گل از روی میز برداشت آرام روی لب های قهوه رنگ‌ش کشید. با رضایت این بار روی تخت را مرتب کرده و سپس رویش نشست که مه گل با حوله ای دور گردنش، لبخندی که سفیدی دندان هایش را نشان می داد. جلوی تخت کنارش ایستاده، دست به کمر مانتو و شلوار را برداشت. چشم ریز کرده لباس ها را برانداز کرد.

- هوا خوبه؟ یهو سرد نشه و من بمون این مانتوی نازک!

آناهیتا شانه ای بالا انداخته، خم شد از روی میز لاک مشکی رنگی برداشت:


romangram.com | @romangram_com