#جورچین_پارت_75
- چی؟!
نگاه جدی و تیزشده مجید روی او بود که باز سرش را پایین می اندازد که نگاهش به کف دست مجید گره می خورد، زمخت و پینه بسته بود.
- یعنی بقول شما بهترونا، اوکی شدم، حال کردم باهات، زت زیاد!
دست وپایش را گم کرد که مجید بی تفاوت عقب گرد کرده، نفهمید چرا و برای چه از ماشین با شتاب پیاده شد و پشت سر مجید راه افتاد همزمان ویراژ کلمات را از سر گرفت:
- نمی شه یعنی چی؟ بهم می گی بیام بعد خودتون نمی آی و گوشیم رو میدی دست گارسون با پیغام و پسغام، آخه این چه معنی داره اونم واسه منی که اصلا تو عمرم کار اشتباهی نکردم و...
سرش پایین بوده درحال هجی کلمات که به ضرب به کمر مجید بر خورد می کند! نفهمیده بود کی مجید ایستاده و او ندیده، آخی از درد سرش کرده و با ماساژ دادن پیشانی اش؛ سرش را بالا گرفت تا خواست دهانش را باز کند، لحن تند و دور رگه خشن مجید افکارش را استوپ داد:
- شوما که نعوذبالله خدا نیستی که نقل از بی گناهی ورد زبونته!
حرصی عقب برگشت نگاه گذارای به او و زبان بندشده اش انداخت، پرغیظ افزود:
- دیگم دنبالم راه نیافت که هیچ رقمه تو کتتم نمی ره خانوم!
تن مه گل خشک و سنگین با درماندگی ایستاده به زور تا که مجید سوار بر ترک موتورش از آن ها دور میشد. شیوا به محض رفتن مجید از ماشین پیاده شد باگام های بلند و هراسان نزدیک مه گل بانفس زدن ایستاد. قبل از این که او حرفی بزند مه گل با رنگ پریدگی اشاره ای به سکوت روی لبان اش کرد وهمزمان سمت اتومبیلش با پاهای شل و وا رفته راه افتاد.
خمیازه ای کشیده و محکم پتو را روی سرش کشید، گیلدا رهایش نمی کرد با حرص و شاکی بالای سرش ایستاد:
- خب عزیزم، چرا به دختر مردم وعده می دی که بیاد این جا تا باهم برین کوه!
زیرلب غرولند غلتی می زند، گوش هایش هنوز از تماس آناهیتا سکوت می کشید. دیشب تا دیروقت به کارهای مجید و لحن طلب کارش فکر کرده تا جایی که خودخوری کنان به خواب فرو میرود! آن هم چه خوابی؟
romangram.com | @romangram_com