#جورچین_پارت_73

نای حرف زدن نداشت با وحشت ساعد شیوا را چنگ زد با اشاره به داشبرد، مردمک چشمانش لرزیده دو دو زده، نفسش به شمارش رفته نالان زد:

- آ... آب...

شیوا دستپاچه و هول سریع داشبرد را گشود از لای اش بطری آب معدنی بیرون آورد با چنگ زدن سرش، بی قرار و ترسیده بطری نزدیک لب های مه گل گرفت.

باعطش آب را جرعه جرعه می نوشد، از فرط هول‌شدگی به شدت به گلویش می زند همزمان سرفه بدی می کند. اشک به چشمانش نیش زده و قلبش سنگین و نفسش بند آمده که مشت های آرام پشت کمرش با احتیاط کوبیده می شود.

زلالی چشمانش با بستن پلک هایش، سریز می شود کم مانده بود دارفانی را حدی جدی وداع بگوید!

-خدا مرگم بده، همش تقصیر من شد، توروخدا ببخشید مه گل بخدا باورکن از قصد نبود اصلا...



و سه تق بلند به شیشه ماشین!

هر دو وحشت زده وشوکه سرشان سمت شیشه راننده می چرخاند. در تارکی محض یک باره نور فلشی جلوی چشمان میخکوب شده شان گرفته می شود که شیوا جیغ بلندی از ته دل می کشد همزمان به دستان مه گل چنگ می زند. مه گل از ناخن های تیز و برنده شیوا که وارد گوشت ساعدش شده لب هایش را محکم زیر دندان اش می گزد! چشمانش آب آورده قرمز می شوند نفسش هم.

- هی خانوم، مجیدم، باز کون ببینم!

مه گل جاخورده رنگ پریده، بزاق دهانش را می بلعد من من کنان خش گرفته می گوید:

- نور‌... رو اون ور کنین تا در رو باز کنم.

تا می خواهد در را باز کند شیوا با ترس مانع می شود با اخم و تشر زیرلب پچ می زند:

- دیوونه شدی؟! می خوای در ماشین روی مرد غریبه باز کنی اونم این وقت شب توی اتوبانی که یه پرنده هم پر نمی زنه!

منطقی بود و حرف حق! اما نمی دانست چرا خلاف عقل اش و تشر شیوا بدون ملاحظه قفل در را می زند. مجید طلب کار نور گوشی اش را کنار می اندازد، بعد از شناخت مه گل؛ لبخندمحوی زده دست به سینه چشم باریک می کند:

- خانوم باز با شوما چکارکنم که تا دست از سر ما برداری؟


romangram.com | @romangram_com