#جورچین_پارت_72
بازم نفست...؟
اب دهانش خشک خشک بود اما همان ته مانده را هم با درماندگی می بلعد! دستی به پیشانی عرق کرده اش می کشد و با دلهره چشم روی هم می گذارد:
- فقط وقتای که هیجان زدم یا قلبم واسم بندری می زنه اینجوری می شم!
شیوا کمی ناراحت شده، پشیمان از آوردن مه گل؛ محتاط لبش را تکان می دهد:
- می خوای ببرتم درمانگاهی چیزی؟
پلک آرام باز وبسته می کند، دستی بالا آورده و روی داشبرد مشت، لب می زند:
- نمی خواد، چیزی نیست!
با صدای غرش آشنایی، دوباره ضربان قلبش اوج می گیرد، ناخواسته جیغ خفه ای همراه با تعجب می کشد:
- وای! بدو... شیوا برو دنبالش، مجیده همون یارو... بجنب دیگه!
شیوا هول کرده دستپاچه پایش روی کلاچ گذاشت که ماشین با سرعت زیادی به سمت جلو شتافت.
مه گل کمربند ایمنی اش رابست با حدقه زدگی به ترک موتور سیکلت چشم دوخت، انگار کت چرم اش جدانشدنی از هیکل مردانه مجید بود!
مجید که متوجه تعقیب ماشین آشنایی سمت خود می شود، شاکی لبخندحرص داری می زند این بار چنان گاز می دهد که حتی ماشین به گردپایش هم نرسد اما شیوا هم که دست فرمانش تازه کار و مبتدی بود با هیجان و جوگیری به قولی مچ گیری هر دو پایش روی کلاج و گاز فشار می دهد. سرعتش بالای هشتاد وغیرمجاز بود و مه گل نگران و وحشت زده به دستگیره درب ماشین چنگ زده زیرلب ذکری برای سلامتی خودشان می خواند.
با تکان ماشین نتوانست طاقت بیاورد وجیغ بلندی کشید:
- یواش! وای مامان...؟
عرق سردی روی شقیقه اش نشسته بود که شیوا با دیدن رنگ و روی پریده مه گل، اخم هایش درهم و وحشت از بی عقلی و نادانی اش؛ کنار گاردیل اتوبان روی ترمز می زند.
- چی شدی تو؟ خوبی؟ وای خاک بسرم جدی جدی داشتم پرت می دادم اون بالا!
romangram.com | @romangram_com