#جورچین_پارت_68
طاقت نیاورد وقتی هربار مه گل در هپروت می رفت او از فکر و ذهن آشفته اش می ترسید!
شانه ای لاقید بالا انداخته جلوی سوپرمارکتی ایستادند، از لای کیفش دوهزاری برداشت همزمان که داخل سوپرمارکت می رفت:
- صبرکن الان میام.
شیوا لبخندناخوشایندی زد، چشم گرداند سریع تلفنش را در آورده و چیزی به سرعت تایپ کرد بعد از فرستادن، تلفن را هم داخل کیفش هول داد!
مه گل بعد از پرداخت هزینه آب معدنی، از سوپرمارکت خارج شد رو به شیوای بی تفاوت؛ چشمک زد:
- بریم سینما؟
شیوا نیشخند زد شانه ای بالا پراند، لپش را از داخل گزید:
- من می گم بریم شهربازی، امشبم سیرکش بازه و می تونیم شعبده بازی ببینیم!
پیشنهادی بدی نبود، وقت اش هم خالی، پس موافقتش را با لبخندملیحی نشان داده و هردو با رضایت راهی سیرک شدند...
باتعجب نگاهی به اطراف عجیب و شلوغ انداخت با دهانی نیمه باز و چشمان متعجب، سری به اطراف گرداند:
- این همه آدم برای تماشای سیرک امشب اومدند؟
لبخندپهنی روی صورت شیوا جاخوش کرد، حالا کجایش را دیده برایش نقشه ها داشت!
دست مه گل مبهوت را گرفت آرام بلیط ها را به مسئول ورودی داده هردو با خوشحالی و تعجب وارد چادر سیرک شدند، اذحام زیاد و جای کم، بنابراین گوشه در خلوت از بقیه مردم؛ روی صندلی تعبیر شده جای گرفتند با باز کردن ذرت بوداده و تخمه هایشان، میخ و کنجکاو به بالای سن زل زدند.
مردی درحالی میکرفون در دستش بود به مهمان ها خوش آمد میگفت و درحال تعریف با آب و تاب زیاد از برنامه امشب را با حنجره اش بلندبلند فریاد میزد.
مردم با وجد و هیجان چندچشمی زل زده بودند، بعد از این که چادر مملو از علاقمندان شد شیپوری به صدا در آمد و چند پسر با لباس های خاص قرمز و ساتنی روی سن آمدند با حرکات عجیب و وجدآورش همه را به سوت زدن و دست زدن وا داشتند.
romangram.com | @romangram_com