#جورچین_پارت_67
خیره با تفکر به درخت بیدمجنون رو به رو، بی حواس زمزمه کرد:
- شاید نتونست بیاد!
مهگل چشم ریز کنان پرسید:
- چرا، چرا نتونست بیاد؟
شیوا لبش را گزید دستپاچه دستی به صورتش کشید:
- چه بدونم... اِ گفتم شاید کار داشته، شاید گرفتار شده یاشایدم...
دستی در هوا پراند و مانع حرف دوستش شد، بی حوصله سری جنباند:
-مهم نیست، بلند شو بریم، دیگه سرم زیر آفتاب سوخت لامذهب!
نگاهش گز داشت لب هایش بی اختیار خودش مدام فشرده می شد، عجیب فکرش را به خودش مشغول کرده تنها جوابی که برایش داشت این است که فعلا راجع به شخص مذکور فکری نکند!
از روی صندلی چوبی پارک نیم خیز شد همزمان که کیف دستی اش را بلند می کرد، نیم نگاهی به شیوای بی حواس، انداخت. میخ حرکات او جلویش دستی تکان داد:
- هی کجایی؟
تکان مختصری خورد. نفس عمیقی کشید کوله کوچکش را روی شانه اش قرار گذاشت، بی حرف در سکوت همزمان پا به پای مه گل گام بر می داشت. آواز گنجشک ها وجیر جیرک ها، صدای تک و توک بچه ها درحال بازی دنبال توپ بازی کردن وجیغ های نوازدان در آغوش مادرشان! نگاه از همه مادران ایستاده گرفت لبخند محوی زد. تصورش هم شیرین بود. بچه! برای اویی که در خانواده اشان تنها تک فرزنده بوده وخواهر وبرادری هم ندارد وسالها بعد از درمان و نذر ونیاز خداوند مهگل را به گیلدا و هرمز خان هدیه داد! ثمره ای که به شدت عزیز و نورچشمی خاندان نیک زاد بوده و است.
- باز هپروتی؟
romangram.com | @romangram_com