#جورچین_پارت_65
- فقط یه لیوان آب لطفا!
چشمی زمزمه کرد از محل دور گشت، مه گل مانده بود! چرا خودش تلفن اش را پس نداده بود؟
یعنی این همه از دستش دلخور بوده که حتی راضی به دیدنش هم نبود که گوشی موبایلش را به کس دیگری سپرده؟
پوف کلافه ای کشید، بی توجه تلفن را لای کیف دستی اش انداخت، از تخت سریع برخاست به راه افتاد که مرد از پشت سر صدایش زد:
- خانوم، آب تون؟
درحالی که سمتش می رفت، از لای کیف دوهزاری برداشت و بطری آب را آرام گرفت و پول را به دست پیش خدمت داد. درمانده و ناراضی از نیامدن مجید، راهی باشگاه شد...
تمام راه را به مجید فکر کرده، این که چرا خودش نیامده؟ چرا پیغام طعنه آمیز داده؟ از دستش دلخور بوده؟ و کلی سوالی های گیج کننده بی جواب دیگر!
برای خودش هم عجیب بود که برای فردی به شکل و شمایل عجیب مجید می اندیشید!
چیزی به سرعت روی دستانش نشست، با بهت و ترس سرش را بالا گرفت به شیوای خندان چشم دوخت.
ابرو درهم کشاند غیظ کرد:
- تنت می خاره؟
شیوا شانه ای بالا انداخت:
- اگه بلدی بیا بخارون!
لبش را گزید با اخم چشم از او گرفت با حرص توپ بالیبال را پرت کرد، بی حوصله بود، حتی دلش نمی خواست با رفیقی که پنج سال دوست بوده، حرف بزند. باز باخیرگی به زمین بازی چشم دوخت. اما افکارش صحنه های برخورد اول و دومش با مجید را تداعی و کاوش می کرد.
- می بینم تو لکی؟
romangram.com | @romangram_com