#جورچین_پارت_64
بارضایت چشم از آینه ماشینش گرفت، لبش را روی هم چندبار فشرد تا رنگ رژش ثابت شود. با اعتماد به نفس از اتومبیلش پیاده شد، در را آهسته بسته بازدن عینک آفتابی و گرفتن کیف دستی اش؛ به سمت رستوران فرحزاد گام بر داشت.
نگاهش همه جا را کاوید به قصد آشنایی که مردی با لباس یک دست گارسونی، نزدیکش شد؛ آهسته مودبانه پرسید:
- شما دنبال کسی هستین؟
مه گل متعجب و گنگ سری تکان داد که مرد لبخندکمرنگی زد:
- مجیدآقا؟
مه گل کنجکاو و مردد سری تکان داد که لبخند مرد عریض تر شد و با دست به تختی اشاره زد:
- مجیدآقا، اومدند گفتند یه خانمی با مشخصات شما میان این جا، الانم شما بفرمایید تا من امانتی تون رو بیارم.
سر در نمی آورد اما بی حرف و سخن روی همان تخت نشست به انتظار به همه جا سرک کشید اما اثری از مجیدنامی نیافت، انگار نبود که نبود!
مرد پیشخدمت رو به روی مه گل ایستاد و تلفن اش را جلوی صورتش گرفت:
- این رو داد گفت:
« امانت همیشه امانته، غیر از اون مال مردم!»
هنگ کرد با دستانی خشک، تلفن اش که تعمیر شده و صفحه گلِس اش هم نو وتمیز وصل شده را به دست گرفت. مرد که صورت لاغری داشت چشمانش قهوه ای و بینی عقابی داشت، سری جنباند:
- چیزی میل دارین براتون بیارم؟
تحلیل رفته لب زد:
romangram.com | @romangram_com