#جورچین_پارت_63

اخم های دخترانه اش از شنیدن توهین مجید، درهم کشیده می شود با حرص وجسارت لب می زند:

- نخیرم، شما مهلت نمی دی به آدم که؟

مجید بی توجه در ِ اتومبیلش را رها کرد به سمت موتورسیکلتش راه افتاد، مه گل هنوز اخم هایش درهم بود که موتور مجید مثل باد از کنارش گذشت وصدای غرشی که گوش را خراش می داد!

***

طول و عرض اتاق را طی می کرد، خون خونش را می خورد! مدام صحنه برخوردش با مجید را بارها کالبدشکافی و بررسی می کرد باز به نتیجه بدتر از هربار می رسید!

ناراحت وشاکی دست روی دهانش مشت کرد:

- اِ اِ مرتیکه بهم گفت مگه لالی؟!

بیعشور چطور جرات کرده آخه؟

باغیظ سرش را برگرداند به آینه قدی اش زل زد، به چهره ای بی نقص اش، و قد و رعنای بلندش!

بازهم حرص لبش را زیر دندان هایش بی رحمانه فشرود، فردا همان روزی بود که باید به فرحزاد باید می‌رفت، اول نمی خواست برای گوشی برود اما حالا که مجید گستاخی کرده باید جوابش را می داد تا گمان نکند که بی زبان است ولال!



سرگردان دستی روی سرش گذاشت نالان کرد:

- از بس حرص خوردم سرم ترکید!

از لای کشو بسته مسکن را بیرون کشید و باز کردنش، یک دانه همراه آب روی میزکنسولش بلعید!

بی حوصله برای رهای از افکارهای حرصی وکینه ای، راهی رخت‌خوابش شد. آرام سر روی بالین گذاشت رو به پهلو دست زیر دست به کمد چشم دوخت اما افکارش جاهای دیگر پرواز می کردند...




romangram.com | @romangram_com