#جورچین_پارت_61
چشم باریک کرد و انگشت گوشه لبش فرستاد بادقت به نیم رخ مرد چشم دوخت!
خودش بود! مطمئن بود که خودش بود.
بزاق دهانش را فرو می دهد با آزادشدن چراغ و ترافیک، در تصمیم آنی و یک باره به دنبالش در تعقیب و گریز می پردازد!
هیجان خاصی زیر پوستش به واسطه این تعقیب ها دمیده که عقل اش استوپ میکرد. کله اش نبض می زد وگرومپ گرومپ!
دو دستی فرمان را چسبیده و چشم از موتور آن مرد بر نمی داشت. صدای بدی که موتورسیکلت احاطه کرده وغرشش؛ مو را در بدن سیخ می کرد اما شیطان زیرجلدش رفته از روی فضولی و مچ گیری این فرد مروز!
مرد سریع در کوچه ای می پیچد، مه گل هم دنبالش با سرعت رانندگی می کرد که یک باره...
- وای خدا!
نفسش بند و در سینه حبس ماند، مرد از موتور پیاده شد با میرغضب وشاکی تند و باعجله سمت ماشین راه آمد، در بین راه چاقوی ضامن داری هم از لای جیبش بیرون کشید. خشن و شاکی درب ماشین را گشود و:
- د ما رو تعقیب می کنی شوما؟
مه گل وحشت زده و چشمان حدقه زده لبش را گزید، دستان لرزانش را به معنی تسلیم بالا برد مظلومانه و آرام می گوید:
- ببخشید!
مجید با دیدن چهره آشنای مقابلش، کمی چشم تیز می کند اما با لحن خشنی همزمان می غرد:
- هی خانوم، واسه چی زاغ سیاه مارو چوب میزدی؟
شانه های مه گل از لحن مجید می لرزد، دستان هم یخ زده و ضربان قلبش به هزار. به خبط کردن افتاده بود که این بار تشر مجید بلند وشاکی وار به گوشش می رسد:
- گفتم واسه چی پی مایی؟ نکنه فکر کردی مال مردم خوریم که اوفتادی پی ما؟
romangram.com | @romangram_com