#جورچین_پارت_60
" مرگ یک دختر بخاطر اسیدپاشی!"
دلش درجا ریخت، شقیقه اش نبض زد ونفس هایش کشدار شد.
با درماندگی چشم از روزنامه بدخبر گرفت دوباره به کوروش که سریع تایپ می کرد، ملتمسانه افزود:
- یعنی یه کار دادن به آناهیتا اینقد واست سخته؟
مکثی می کند دوباره مشغول تایپ کردن می شود، ذهن اش درگیر ارقام و اعداد شرکت بود و توجهی به حرف های مه گل نداشت.
کلافه نگاهش را به دوست بچگی اش که خیره تصویر لپ تابش بود، پلکی زده وآرام صدایش کرد:
- کوروش؟
بی حواسش سرش را تکان داد، مه گل از همه جا بی خبر با خوشنودی از جایش برخاست با دو گام، خوشحال سمت کوروش صاف ایستاد:
- ازت ممنونم فردا بهش می گم یسر بیاد پیشت!
کوروش باز هم بی حواس تر سری جنباند که مهگل گمان کرد همان باشه خودشان است، از دفترش بارضایت خارج شد. کیف اش را روی شانه صاف گذاشت از پله ها به سمت پایین منتهی رفت...
پشت چراغ قرمز کلافه پوف می کشد مدام به چراغ و ساعت چشم رد وبدل می کرد. اشعه خورشید هم بی رحمانه می دمید، فضای کوچک اتومبیلش داغ وگرم بود که امانش را بریده و لب به شکایت گشود:
- اه! ای خدا کی باز می شه این راه بندون!
کسل و بی حوصله سرش را به پشتی ماشین تکیه می زند با خستگی گوشه چشمانش را مالش می دهد که یک دفعه با صدای غرش موتورسیکلتی تمام بند بند تن اش روی ویبره رفت!
این دیگر چه بود؟!
ترسیده از جا پرید، مردمک چشمانش درحدقه چرخیده روی مرد موتور سوار ثابت ماند. کت چرمی اش آشنا بود!
romangram.com | @romangram_com