#جورچین_پارت_59

فنجان قهوه اش را پایین آورد، زیرچشمی حرکات کوروش را زیرنظر گرفت. نفس عمیقی کشید که کوروش سریع و محکم لب زد:

- نه!

جاخورد! با تعجب و بهت به او که خونسرد روی صندلی اش نشسته، آرنج به میز خوابانده ومیخ لپ تابش چیزهای تایپ می کرد، سری جنباند:

- نه؟!

چی نه؟

بدون این که سرش را بالا بگیرد، مصمم شمرد:

- همونی که تو مغزت و میخوای من واست انجام بدم.

بهت زده فنجان را روی میز قرار می دهد:

- بسم الله تو جنی؟!

کوروش متعجب سرش را بالا آورد از روی عینک طبی به چهره مات زده مه گل چشم دوخت:

- خُل شدی؟ این چه حرفیه؟



لبش را باحرص گزید، باشک و تردید نگاهی به او انداخت که کوروش با تاسف سری به طرفین تکاند:

- دیوونه! من می دونم تو وقتی این جا میای که یه کاری باهام داشته باشی، بعدشم از الان بهت بگم من رو با آرتا در ننداز!

جفت ابروان ظریف دخترانه اش بالا پرید، مردد سرش را به روزنامه پیش چشمانش دوخت.

تیر روزنامه با خط بزرگی نوشته است.


romangram.com | @romangram_com