#جورچین_پارت_58
چشمان مرموز مجید لحظه ای از خاطرش گذشت، این که صدایش علرغم تیپ امروزی اش، خشن و کلفت بود یا این که لحن اش شبیه لات و الوات های خیابان بود!
بینی اش را بالا کشید، خسته از روز پرانرژی اش وتمرین ها روی تخت طاق باز دراز کشید. نگاهش به سقف سفید است اما فکرش جایی دیگری!
آرتا نگاه از در اتاق مه گل گرفت با غذایش بازی می کرد، غذای مورد علاقه اش که در غربت طعم و رنگش را ندیده در این هشت سال طاقت فرسا، اگر مجبور نبود اگر جبر زمانه نبود اگر...
- کجای پسرم، چرا باغذات بازی می کنی؟ می خوای واست مرغ بزارم؟
سنگین نفسش را بیرون داد، قاشق اش کمی از سوپ دوغ پر کرد داخل دهان فرو داد اما جواب مادرش را که کنارش نشسته، را نرم و آرام می دهد:
- نه مامان جان، خوبه.
پوران دخت ناراضی از سوپ خوردن تک پسرش، بی توجه یک سینه مرغ برشته شده را با محبت روی بشقاب دیگرش می گذارد همزمان که خودش برای پسرش با کفگیر پلو می ریخت، زیرلب آرام پچ می زند:
- زیاد نگاش نکن! مگه کم دختر خوب ریخته واست؟ درسته دختر برادرمه ولی والا اصلا دست به سیاه وسفید نمی زنه تازشم خیلیم رفیق بازه؛ ندیدی این سرشب اومد خونه اونم با اون تیپ ولباس؟
چینی به چشمانش داد، از نظر او مه گل هیچی کم نداشت. دلش برای بودن با او پر پر می زد از طرفی باید قید این عشق را می برید هرچند دلش تمنای او را می کند. مانده بود بین دو راهی سخت عقل و عشق که باید چه کند تا او را از حوادث آینده آگاه وهوشیار کند!
خودش هم نمی دانست چرا با آمدنش ریسک جان مه گل را کرده با این که خطرها از اکنون آژیرش به صدا آمده و بوی دردسر و جنگ به شامه اش رسیده، پوف کلافه ای کشید. کاش نیامده بود حداقل نه تا وقتی که مه گلش این همه ناز و ولوند شده! اگر قیافه معمولی و اندام ساده داشت شاید قابل تحمل تر بود تا این زیبای سحرآمیز یک باره اش!
***
romangram.com | @romangram_com