#جورچین_پارت_57
لبخندماتی زد، منتظرش بودند؟ جزء اعجایب است وقتی پدر ومادرش می دانستند شام را دعوت گرفته با دوست هایش!
سری تکان داد، بی حرف دیس های پلو خلال وزعفرانی را وسط میز به ترتیب قرار داد. گیلدا با ظرف های مرغ سرخ کرده به همراه سیب زمینی سرخ کرده نخودفرنگی وهویج های طلایی شده، نزدیک مه گل و آناهیتا شد. لبش را با دیدن سلیقه دخترش با رضایت گزید؛ سرش را روی شانه کج بالا فرستاد:
- بی زحمت ظرف سوپو رو هم بیار.
مه گل سری تکان داد سمت آشپزخانه راهی شد، گیلدا همه را به صرف شام دعوت کرد. وقتی قابلمه چینی حاوی سوپ دوغ را برداشت همزمان که سمت میز گوشه سالن بزرگ می رفت، نگاهی خرج آرتای عمیق در فکر، انداخت.
آهسته قابلمه روی گوشه میز کنار دست مادرش قرار داد، خودش هم انتهای میز جایی که دید نداشته باشد، نشست با چنگال مقداری سالاد برای خودش ریخت و باهمان هم سرگرم شد.
سرش پایین بود اما نگاه سنگین خاص را تشخیص می داد، بی تفاوت گردن کشاند و نگاه عادی نثارش کرد که آرتا زیرچشمی به اطراف نیم نگاهی انداخت. یک صندلی باهم فاصله داشتند نمی توانست دستش را بگیرد اما با نوک کفش آرام از زیر میز به ساق پای مه گل کوبید!
ضربه محکم نبود اما چهره مه گل را در هم کشاند با حرص وشاکی نگاه خصمانه ای حواله آرتای خندان انداخت. آرتا یک تای ابرویش را بالا برد زیرلب بدون در آوردن صدایی، لب تکاند.
- گوگولی!
پشت چشم ظریف نازک کرد، با نوشیدن لیوان دوغش؛ بشقاب سالاد را کنار زد وآهسته ناز با دستمال دور لب هایش را پاک کرد.
سپس به آرامی از جایش برخاست که مادرش سریع سرش را بلند کرد، با اشاره به میز لب زد:
- یکم پلو بکش بخور بعد برو مامانی؟
گوشه لبش بالا می رود، صندلی را مرتب سرجایش قرار می دهد:
- با بچه ها یچیزی خوردیم، جا ندارم.
سپس بدون ملاحظه اخم های پوران دخت و نگاه کشیده شده ای آرتا؛ راهی اتاق خوابش شد.
romangram.com | @romangram_com