#جورچین_پارت_56

- چطور؟

شانه ای بالا انداخت و تکه ای از خیار سالاد را برداشت در دهان گذاشت، چینی به بینی اش داد خیره به مه گل لب زد:

- همین اردوی که قراره بری قطر وبازی کنی!

می خندد بی دغدغه آرام ومتین، نگاهش را سو سو می زد. چشم های آناهیتا میخ میز زیبا وشاهانه امشب!

- من برای بُرد می رم برای همونه که امشب سور دادم ولی باشه وقتی بردیم به امیدخدا حتما جشنی که عمه جان می گه رو می گیریم.

چشمان سیاه رنگ آناهیتا تیره شد، لبش را سخت سابید. ضربان قلبش کمی تند زد. دوست داشت مه گل با تمام زیبای اش عروس خانواده اشان شود اما نظر مادرش خلاف نظر آنها بود اما چرا...

- به چی فکر می کنی؟

بی حوصله دستی به پیراهن سفید رنگش می کشد در فکر فرو رفته لب می زند:

- موندم دانشگام تموم بشه آقاجون اینا می زارند برم سرکار یانه؟!

تعصب عمه و شوهرش را می دانست، فریدون‌خان که عموزاده عمه و پدرش بود و بخاطر همین فامیل هایشان یکی. شاید بشود برایش در شرکت کوچک کوروش و شریکش کاری دست وپا کند.

- گفتی رشتت حسابداریه؟

آناهیتا بی حواس سری تکان می دهد. باز ناخنکی به خیار سالاد می زند که چهره ظریف مه گل درهم شده و آرام زیرلب تشر می زند:

- نکن اِ! خب دیوونه چرا شکمتو با خیار سیر می کنی، مامان کلی تدارک دیده!

آناهیتا چهره جمع کرده و لب برچید:

- می بینی که ساعت روی ده وربع ِ، اقاجونم نذاشت زن دایی شام رو بکشه گفت منتظر توباشیم، وگرنه اینقد گرسنه نبودم!




romangram.com | @romangram_com