#جورچین_پارت_50

پوزخندی زد، این دختر زیادی افسونگر است یا او از دیدنش سیر نمی شد. با اقتدار جلوی پاهایش ایستاد.مصمم و جدی به چهره زرد رنگ مه گل چشم دوخت:

- خودت رو نزن به اون راه... اوکی منم هیچ رقمه کوتاه بیا نیستم!

خودش را جمع و جور کرد و روی تخت نشست، بی اختیار دستش سمت موهایش رفت تا جلوی قفسه سینه اش بیاورد! خط باز سینه اش، زیادی تو چشم بود!

- باور کن نمی فهم اصلا در مورد چی حرف می زنی؟

نگاه میخکوب واخم آلود آرتا تمام حرکات ظریف ونازش را می پاید، حرارت بدنش بالارفته و این خطرناک بود برای مردی، با تجربه او وحس های خطرناکش!

- پاشو یچیز درست وحسابی بپوش، تا بهت بگم!

شیطان در جلد دخترانه اش فرو رفت، شرارت از چشمانش می ریخت. برای یک لحظه تمام غم وغصه ها را فراموش کرد. شد، همان مه گل بی دغدغه هشت سال قبل!

- چیه؟ با دیدن تن و بدن من نمی تونی خود داری کنی یا نکنه تحریک می شی؟



لعنت فرستاد به ذات گذشته ها، شرارت و خباثت از نگاه مه گل به چشمانش پرتاب می شد. لبش را باحرص گزید‌ صامت نگاه جدی بارش حواله کرد.

- لج‌می‌کنی، نه؟

ابروی ظریفش را بالا پراند باشیطنت از جایش همراه با ناز و دلبری برخاست. آهسته و خرمان نزدیک آرتای اخم آلود وغضبناک شد. دلبرانه از عمد دورش چرخی زد:

- چرا؟

نگفته بودی حساسی؟ اوم می دونی آخه فکر کردم رفتی اون ور، دیگه با فرهنگ اونا اُخت شدی و اونقد چشم و گوشت باز شده که باید جلوت...



یک دفعه مچ دستش اسیر پنجه قدرتمند آرتا شد، چشم درشت و گرد کرد. بزاق دهان به آرامی بلعید.


romangram.com | @romangram_com