#جورچین_پارت_48

منظورش به تعصب پوران دخت بود که با این که خارج رفته و دارای مال وفامیل درجه یک بود اما باز تعصب سنتی خودش را داشت!

- اوکی مامان!

خودش هم راغب نبود اما جلوی این خواهرشوهر متعصب، گزک دستش نمی داد که برای همین ها؛ آرتا دخترکش را در شب نامزدی اشان رها کرده و...

- برو تو مامان.

حرص زد، هنوز دلش با آرتا وپوران دخت یک دل وصاف نشده بود اما به احترام هرمزخان کلامی به شکایت باز نکرده و خودداری می کرد.

مه گل رسمی و سنگین با همه احوال پرسی کرد و حتی نیم نگاه به چشمان جسور و منتظر آرتا هم نینداخت. برعکس خونسرد رو به جمع سری بالا انداخت:

- ببخشید که دیر رسیدم، امشب جای کار داشتم نشد که زود بیام.

عمه پوران چشم ریز کرد:

- جای کار داشتی؟! اونم بدون مادر وپدرت؟ چه معنی می ده؟

گیلدا لبخندتصنعی زده و زودتر از مه گل برای دفاعش جواب داد:

- ما می دونیم کجا و باکیا رفت و آمد داره، شما اصلا نگران نباش!

یک جورایی با طعنه می گفت: « به تو ربطی نداره که فضولی می کنی، سرت تو کار خودت باشه!»

جواب معنادار گیلدا خوشایند پوران دخت نبود، چراکه با اخم رو به هرمزخان سری جنباند:

- تو می دونی امشب دخترت چرا دیر اومده؟

خون خونش را می خورد از دست این خواهرشوهر! انگار باور نکرده که از شوهرش می پرسید.

هرمز نیم نگاهی به چهره ارغوانی همسرش گیلدا و خونسردی مه گل انداخت با افتخار لبخند پهنی روی صورتش نشست:


romangram.com | @romangram_com