#جورچین_پارت_43

لبش را نرم جوئید، زیرچشمی حواسش را به اطراف داده به طور نامحسوسی همه جا را می پاید!

مه گل مشکوک رد نگاهش را جای که خیره می شد، می گرفت اما شیوا سریع مسیر نگاهش را تغییر به دار ودرخت ها سُر می داد.



دیوونه من معلوم...

سریع تلفن ای که در دستش است را جواب می دهد با تشویش نگاه اجمالی به اطراف می اندازد:

- پس تو کجا موندی محیا؟

محیا خونسرد از ماشینش که دویست وشش آلبالویی است، پیاده شد همزمان که کیفش را روی شانه می انداخت:

- تازه رسیدم جلوی فرحزادم، تو کجایی؟



نفس نیمه بلندی کشید وپیشانی اش را باحرص خاراند:

- شب شد بابا، زودباش بیا همون تخت همیشگی کنار بوته ها!

محیا ریز خندید از پله های سنگی آهسته بااحتیاط بالا می رفت:

- اومدم جیگر، قرار بود شام بدی نه عصرونه که هی می گی دیرشد!

از روی تخت جستی زد، کفش های اسپروت سفیدش را پا کرد بی توجه به اطراف سمت سرویس بهداشتی قدم بر داشت همزمان هم تلفن به دست مشغول با محیای سرخوش بود که...

- آخ!

بازویش را محکم چسبید اما تلفنش روی زمین افتاده و قطعات اش هرکدام جای پریده، رنگش به سرخی و گلگونی نزدیک می شد. با غیظ و عصبی چانه فک روی هم فشرود:


romangram.com | @romangram_com