#جورچین_پارت_42
- نفهمیدم؟
شیوا عاقلانه اشاره ای کوتاه به شب مهمانی می زند:
- همون پسرعمه جانی که هشت ساله رفته فرنگ واسه شونه خالی کردنش!
ناخواسته طرح لبخندی هرچند محو روی لبان گلگون شده اش نشست، این لبخند از چشم شیوا دور نماند. نگران شد شایدم متعجب!
- نگو که هنوزم دوسش داری؟
مه گل لبش را جمع و روی هم فشرد، گفتنش سخت تر از پاس دادن باپنجه به دوستانش بود!
- عوض شده ولی هنوزم همونه، همون آرتای قبل با خصوصیات اخلاقیش! تنها فرقی که کرده گنده کردن عضلات و هیکلشه، همین!
سرش را سمت شیوا بر می گرداند، چشمان یشمی رنگش عجیب برق می زند:
- می دونی گلاره بهش می گه گوریل انگوری!
شیوا کمی ناراحت به نظر می رسید، سرش را پایین انداخت با چرم ِ مچ بندش ور می رود. سکوت او؛ به افکار مه گل بر وبال می دهد تا دوباره خاطرات آن شب را برای خود زنده تداعی کند!
پیراهن اسپرت نفتی که به رنگ برنزه شده پوستش عجیب می آمد. جین مشکی رنگ تنگ وامروزی، موهای فرخدادادی اش که رو به بالا حالت داده! عطرش هم تلخ و تند بود برعکس دوران جوانی اش که گرم وملایم می زد. اکنون سلیقه اش عوض شده، تلخ می زد! چشم هایش این بار جدی و سنگین شایدم براق به او خیره بود یا لب هایی که...
- کجایی تو؟
پرش می زند از خاطرات شیرین اندک، گنگ چندبار چشم می بندد وباز می کند، دوباره دستی به پیشانی نبض زده اش؛ آهسته ونرم می کشد:
- هوم، چی شد؟
شیوا ابروان پهن دخترانه اش را بالا فرستاد، مه گل اصلا در باغ نبود وقتی او مدام نصیحتش می کرد که باز گرفتار آرتا نشود به کل قید این رسم و رسوم قدیمی را هم بزند!
***
romangram.com | @romangram_com