#جورچین_پارت_41



دستش را پایین آورد وهمزمان که درب ِ بطری را می بست، سری برای شیوا تکان می دهد. نفسی می گیرد:

- بهم گفت... برای همین امشب بخاطرش تو و یکی از دوستام رو به شام دعوت می کنم.

شیوا لبخندپهنی می زند، شانه ای بالا انداخته و موذیانه سری کج می کند:

- دوستت همون کوروش رو می گی؟

مه گل زیرچشمی نگاهش کرد، شیوای آرام ومتین باپوشش مناسب به دور از جلف بازی همیشه برایش مورد احترام بود. چراکه اخلاق و منَش اش باعث آرامی خلق وخوی او شده!

- نمی دونستم برات مهمه؟

بدون هول شدنی و کاملا خونسرد دستی به موهای دم اسبی اش کشید:

- بارها گفتی طرف، یکی دیگه رو می خواد اوکی؟ منتهی توم می شناسم که هرچی می شه به همون طرف می گی ونظرش می خوای!



یک تایی ابرویش راخاص بالا برد، نگاه منظورداری حواله اش انداخت.

- خودت می دونی کوروش واسه من چیزی بالاتر از برادره! دوستمه اونم از بچگی. چیزی نمی تونه منکر این قضیه بشه که من و کوروش فقط دوستای صمیمی هستیم!

شیوا نگاه سطحی به سالن والیبال انداخت، به دخترای قدبلند ورعنا با مو ورنگ های خاص اشان!

دست مه گل را بی حرف می کشد روی صندلی تعبیرشده سالن که رنگ آبی داشته، با سروصدای تیم دیگری؛ نشسته و نگاه میخ تیم وجنبش و جوش اشان می اندازند.

- وقتی دیدیش چه احساسی داشتی؟

پلکی از ندانستن و نفهمیدن می‌زند، چشمان اش را چین داده به سمتش از سرشانه تمایل می شود:


romangram.com | @romangram_com