#جورچین_پارت_40

پوف عصبی و فوت شدن نفسش پشت تلفن وایجاد خش خشی، چینی به بینی اش می دهد. تا لب هایش را ازهم باز می کند، لحن تیز وتیز و یک دفعه ای خاله اش در گوشش می پیچد:

- اوه مای گاد! منظورم این غول بیانونی ِ همین آرتا خان تون دیگه، بلا به دور! یکی زده به ماشینش و در رفته، این شازده گوریل هم ناجور انگوری شده و پاچه همه رو گرفته... مام داریم میایم خونه تا‌ پاچه ماروهم نگرفته، نزده توی عیش مون!

لبش را هیجان انگیز، هراسان محکم گزید و سابید. باورش سخت است که آن اتومبیل مشکی رنگ مال آرتای مغرور باشد! یک باره راهنما می زند کنار اتوبان ترمز می کند.

یک بار با دقت صحنه قبل را در ذهن اش باجزئیات مرور می کند. به چراغ وسپر اتومبیل زده جوری که قیمت کلان اش به شدت افول کرده واز صفر بودن در آمده بود!

- وای حالا چی می شه؟

یک باره لبخند نرم نرمک روی لبان اناری رنگش نشست، زیرلب با تردید نجوا سر می دهد:

- حقش بود!

بود؟!

خودش هم نمی دانست چرا از چزاندن و آزار دادن آرتا لذت می برد. صحنه کودکی اش جلوی چشمان اش جان گرفت.

" مهی تو همیشه هوای منو داشته باش عوضش منم بهت لواشک می دم، نزار بچه ها به دوچرخم دست بزنن، باشه؟"

لبخندتلخی زده دوباره استارت می زند. از همان موقعی که در جواب آرتا گفته بود" باشه" تا پایان رفتن اش به کشور غریب، سر قولش بود. هرگز پشتش را خالی نکرده و برعکس همیشه هوایش را در همه جا داشت. خاندان نیکزاد از صمیمیت آنها خیال می کردند بخاطر ناف بریدن و حرف های زده شده بزرگترا؛ مه گل و آرتا باهم مهربان و هوای یکدیگر داشتند همه راضی بودند هیچ کس زبان به مخالفت باز نمی کرد، اما حالا...

- خودش خراب کرد!

تلخ می گوید این بار با سرعت بیشتری از خیابان ها عبور می کند.

***

نفس زنان از تیم دوستانش خارج می شود، حوله ای برداشته عرقش را بی حوصله خشک می کند همزمان بطری آب معدنی که دوستش شیوا برایش پرت کرده را در هوا سریع می گیرد... لاجرعه با نفس زدن آب معدنی را سر می کشد.

- اوو! مربی ازت راضیه؟ خودش گفت می خواد تورو بفرسته واسه کشوری!


romangram.com | @romangram_com