#جورچین_پارت_32
- من نمی خواستم زیربار زوری برم که توبچگی ناف مون به نام هم بُریدند! مگه اهل قرون وسطیم که دیگران واسمون تعیین وتکلیف کنند و مام مثل این قربونیا چاره ای جزء اوکی گفتن نداشته باشیم؟
کوروش سری به تاسف تکان داد، بدون جواب همراه دخترکنارش به عقب چرخیدند، نفس حبس شده اش را رها کرد و تن اش را از دستان قدرتمند کوروش فاصله داد، کوروش بی حرف با تبسم دستش را سفت کنار پای خودش عمود انداخت و مشت درهم چلاند.
اهسته زمزمه وار پچ زد:
- از اینکه بهش محل ندادی ترکیده! وگرنه تموم حرفاش طعنه به تو بود تا من.
چرا با کلمات باز افکارش را مغشوش می کرد؟ مگر نه این که باید درک کند که الان وقت این حرف ها نیست، ابدا نیست!
صامت لب گزید، لب های اناریش را با زبان تر کرد:
- نباید بخاطر من اینقد تندی کنی، راضی نیستم به جون هم بیفتین، چشم روی برادری تون ببندین!
تا وارد سالن باشکوه وپراز شوکت فریدون خان، پا می گذارند با دیدن محیای سرخوش که در بغل همان پسرک درحال رقصیدن است، جا می خورند!
مشت و فک کوروش روی هم منقبض و نگاه اش درنده و شکاری به آن دو بی خیال، زوم می شود.
مه گل که یکه خورده با نگرانی بازوی کوروش را می گیرد دلواپس لب می زند:
- آروم باش، باشه چیزی نیست کہ...
- من پدر این بچه مامانی سوسول رو در میارم حالا ببین!
تند می گوید باشتاب و عجله به سمت آن دو وسط رقص می رود، مه گل جایز ندید که دنبالش برود. مضطرب ایستاده به کوروشی که دست پسرک را از کمر محیا برداشته با زور و اجبار مردانه خودش، محیا را بغل گرفته درهمان وسط که جوانان درحال رقص بودند، نرم و سنگین خود را با موزیک تکان می داد و محیا را هم مجبور به تکان دادن همراه خودش می کرد.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست با نگاه سرشار از محبت وگرم به شان نگاه می کرد.
romangram.com | @romangram_com