#جورچین_پارت_31
- به تو مربوط نیست.
جان کند تا بگوید به مردی که دیوانه وار هنوز دوستش داشت، اما زبان اش؛ نیامده به طعنه و گلایه باز شده را هم بی نصیب نمی گذاشت.
خنده حرصی و شاکی آرتا بلند از پشت گوش به او رسید، گره ابروهای کوروش درهم تنید. بدن مه گل از این خنده از جا پراند وچشمانش مات شد.
- خیلی خوبه، دوتا دوتا واسه خودت ردیف می کنی، من رو به در کردی که با رفیقم بریزی روهم و...
- مشکل تو چیه آرتا؟
کوروش جدی این سوال را پرسید، در انتظار جواب چشم ریز و باریک کرد. نگاه آرتا روی مه گل که پشت به آنها در سکوت ایستاده بود. بعد از سالها فراق آمده اما این روی سرد و نگاه فراری مه گل تمام معاملاتش را بهم ریخته، از طرف دیگر زیبای چشم گیر و اندام کشیده و نفس گیرش با مهگل دوره هشت سال پیش زمین تا آسمان توفیق داشت، وقتی در بدو ِ ورود خانواده دایی اش هرمزخان؛ در همان ابتدا چشمش به دخترک اندامی، ساده اما شیک پوش و زیبارو کنار گیلداخانم کشیده شد.
شوکه شد اما به روی خود نیاورد. وقتی از زبان مادرش پوران دخت شنید، دخترک آرام وشایسته در واقع همان مهگل است که در اوج جوانی زیربار نامزدی با او نرفته بجای توضیح دادن و علت ِ نخواستن؛ بار وبندیل بسته بدون حرفی راهی کشور غریب شده تا نبیند آنچه که بر سرخانواده دایی اش می آید با این بی آبرویی!
پلک سنگینی روی هم می زند، لحن اش کنایه وار شاید هم خساست داشت.
- مشکل..؟!
من مشکلی ندارم، فقط توقع نداشتم ... رفیقم، بعداز این همه سال ... شمشیر رو از رو بسته باشه و...
- رفقاتمون تموم شد!
نفس عمیقی گرفت، چشم به مه گل ایستاده وسرش را مثل همیشه بالا گرفت، داد:
-کسی که به آبروی فامیل خودشم رحم نداره به ناموس خودش هم رحم نمی کنه، رفیق من؛ نمی تونه باشه!
تعجب شوک و البته مات زدگی اش، با نگاه کردن به مه گل زیبا و دست کوروشی که دور کمر دخترک تنیده شد، گره خورد:
romangram.com | @romangram_com