#جورچین_پارت_29
دانیل شکلاتی!
دلش می خواست تمام رایحه محبوبش را یک نفس ببلعید اما... مدام نفس عمیق و چاق می کرد که دست ِ کوروش دور شانه اش از روی کت اسپروتش به یاد بچگی تنیده میشود:
- یخ کردی؟
رعشه ای عجیبی می گیرد نه از سردی نه از نزدیکی؛ بلکه از توچه کوروشی که همیشه و همه جا عاقلانه پابه پایش آمده بود بدون هیچ حرف وسخنی یا منتی!
- نه...
مکثی کرده با لبخندمحوی نگاه به اوی انداخت:
- از عطرت خوشم می آد.
دستش را آرام بر می دارد گمان می کرد از سردی مدام نفس می کشید حالا که توضیح اش را شنیده خیالش از بابت گرم بودنش تا حدودی راحت گشته.
- از بچگی این بو دوست داشتی به طبع تو، روی محیا هم اثر گذاشت که چشم بسته منو باهمین بوقبول کرد اما بعدش چی...؟
بعدش چی!؟
محیا در اوج دوستی و ازدواج با کوروش مهربان ومسئولیت پذیر؛ کات کرده و سودای بازیگری و گرم گرفتن با دوستان آنچنانی شد!
- بهش زمان بده مطمئنا خودش می فهمه لایق تر از تو براش پیدا نمی شه، شک نکن.
نفس عمیقی همراه حسرت و خواستن می کشد، سخت است در مورد محیا حرف زدن اما می دانست قلق ِ این دختر چموش را تنها مه گل؛ دوست صمیمی اش وارد است.
- باهاش حرف بزن تو مخش بفرست که جواب منو بده والا دیوونه شدم ازبس منتش رو کشیدم ولی هربار واسم تاقچه بالا در میاره!
حزن دارد لحن دوستش، برای اینکه کاری کرده باشد شانه اس را به شانه پهن او می چسباند:
romangram.com | @romangram_com