#جورچین_پارت_26
به خودش اشاره کرد:
» بگن اونقد به خودش مالیده، انگار منتظرش بوده تا برگرده و عروسک دستش رو دوباره بازی بده!»
شکایت می کرد اما داد وبیداد ناسزا ابدا.صدایش بغض داشت بارگه های دلخوری و دلگیری.
- تو نمی تونی بفهمی که چقد بابت یهو اومدنش ناراحتم اما باید قوی باشم... چون نمی خوام بیام به اون مهمونی تجمل گرا بین اون آدمایی که فهم و شعورشون به قد ِ وتعداد النگ هاشون و جیب های پر پیمون شون!
چشم هایش را پشت به محیای ناراحت ونادم می بندد، سُرابه های زلال های اش قصد باریدن دارند. با فرو دادن ته مانده بزاق، قصد مقاومت میکند.
- خیال می کنی واسم راحته بیام به جایی که همه چشم تیز کردند و منتظر یه آتو بهونه واسه خراب کردنم؟ تو که فامیل، دوست منی و شاهد؛ باید بهتر بدونی؟ نمی دونی!
محیا شرمنده است، کاش دهانش را بدون سنجیدن باز نمی کرد، کاش.
- آبجی باور کن من قصد ِ...
با پراندن دست در هوا، بی حوصله لباس صدفی ساده اش را روی تخت پرت می کند، دل ودماغ ندارد. محیاهم ناخواسته او را رنجاند.
- مهم نیست، تو که اینجوری فکر می کنی از بقیه چه انتظاری می تونم داشته باشم؟
برای فرار از سکوت سنگین میان اشان، لباس مغزپسته ای را روی سینه اش گرفته، لباس را چسبید بی حرف در آهستگی مقابل اش ایستاد. نگاه شرمنده اش گره خورد به گره دستانی که درهم چلانده ومدام روی هم فشار می داد:
- آبجی شرمندم، من فکر می کردم حالا که آرتا برگشته تو برای اینکه بسوزونیش زیبایت رو به رُخش بکشی و...
- که چی...؟
سرش را بالا گرفت، هفت سانت بلندتر از او بود، حالا که روی صندلی دوپایه استیلی نشسته باید سرش را برای دیدنش بالا ببرد.
فهمید و سریع دست بالا گرفت مانع جواب محیای مبهوت شد:
- به بقیه و مخصوصا خودش بفهمونم که واسم مهم بوده تا برای اون ترگل و ورگل کردم؟
romangram.com | @romangram_com