#جورچین_پارت_25

- صد دفعه بهت نگفتم بهم نگو مهی! بابا جان اسم من مه گل ِ درست هجیش کن، مه گل؟

چشمک بانمکی نثار صورت گلگون شده اش زد:

- اوکی مهی! حالا بگو بهم می آد، یانه؟

با کف دست آرام روی پیشانی زد" یعنی خاک به سرت" نگاه نگرفت اما با چند گام کوتاه نزدیکش شد، بی حوصله اما آرام کنارش زد. وا گفتن محیا هم برایش مهم نبود. دست دراز کرد با چشم تنگ وباریک شده؛ زیر ورو کردن لباس مجلسی ها، بلاخره لباس ِ انتخابی خودش را بیرون کشید. یک لباس ساده صدفی بلند و تنها نقطه قوتش، حاشیه دور گردنی است که روی بازوها را با چندبند مروارید وصل لباس، چیزی شبیه لباس های اروپایی ها در جشن عروسی، سنگین و موقعر البته شیک.

چشمان محیا درشت و در حدقه گرد شد لب هایش هم باز... وباز.

- می خوای اینو بپوشی!؟

با رضایت روی طرح ساده لباس چشم دوخت، دستی به نرمی حریرش کشید، خاص و نرم.

- آره.

محیا طاقت نیاورد، غرهایش را نسنجیده و بی فکر پیش گرفت:

- آره و... مهی، جان من داری جدی می گی؟ بابا طرف بعد این همه سال اومده ایران... اون‌وقت تو بجای این‌که خودت رو شبیه ملکه ها کنی، می خوای شبیه دخترکبریت فروش کنی؟

دخترکبریت فروش؟!

قطعنا همچین خیالی نداشت، برعکس بقیه دختران فامیل که دنبال چیزهای زق وبرق دار بودند و طرح انتخابی اشان ژورنال دنیای مد بود را بی شک قبول نداشت، چه اهمیتی داشت وقتی خودش راضی بود و مطمئن با همان لباس؛ موقعر وشیک ترین دختر مجلس!

لب گزید ودهان به اعتراض گشود، تلخ شاید هم بغض:

- می خواهی خودم رو هدیه پیچ کنم بدم بهش، چطوره؟

لب محیا باز نشده روی هم بسته شد، حرف مه گل سنگین بود و مطمئن، او بی گدار کاری نمی کرد که...

- فکر کردی آتو دست دخترای فامیل می دم که پشت سرم حرف در بیارن؟


romangram.com | @romangram_com