#جورچین_پارت_24

- کی می خوای بزرگ بشی خدا عالمه! هرچی می خوای بپوشی اول یه نظر به فکر کوروش باش بعد لباس تن بزن.



اسم کوروش می آمد ناخواسته، تن اش گُر می گیرد گرم می شود وپر از احساس های بکر و دست نخورده. اما پای منطق اش هست، نمی گذارد کوروشی که از بچگی چشم اش دنبال مه‌گل دیده را، عنوان دوست یا نامزد یا... هرچیزی که دلش خواست بگذارد.

- بیخود بهتون نچسبون بهم که علاج نداره خانم خانما!

می شنود اما گوش کر می اندازد به اتاق کوچک زیر شیروانی اش پناه می برد. اتاقی که پوسترهایش آزاد و با پوشش ورزشی بود، رنگ صورتی دخترانه ندارد البته مستثنی تخت‌خواب با روکش یاسی اش، برعکس اسپروت مثل پسران ِ مجرد درهم و بهم ریخته بود!

گیلدا همیشه از آشفتگی و شلختگی اتاقش گله داشت. برای آیندش نگران و صدالبته هراسان بود. هنر دخترانه اش به هنر شیک پوشی و عطرهای گران‌قیمت با رایحه ملایمش خلاصه می شد وبس. از هنر آشپزی و کدبانو بودن هیچ چیز نمی دانست دلیل هم به آن هم، تجربه تلخ گذشته ربط داشت همانی که...

- می گم مه گل؟ تو که توی کمدت همیشه لباس زاپاس داری بزار یه نگاه بندازم ببینم قد وقواره منم پیدا می شه یه تن مهمون کنم.

از گوشه چشم ، نگاهش به دفترممنوعه اش افتاد، بدون عجله و تیزکردن شاخک های محیا، آهسته گام برداشته پشت به میز و مستقیم به نگاه منتظر محیا، لب سابید و دستانش را پشت برده آرام دفترچه اش را لای کشو انداخت، خیلی آرام بی حرف سری به نگاه منتظر و ملتمسانه او، تکان داد. که جیغ هیجان زده اش بلند شد.

- وای عاشقتم مهی!

نوک زبانش را گزید تا نگوید" کوفت مهمی!"

شقیقه اش آرام نبض می زد اما با سر انگشت نرم ماساژ می دهد، پلک اش را باز وبسته کرد که به محیایِ تا کمر داخل کمد لباس هایش خم شده، باتعجب چشم می دوزد:

- دنبال لباسی یا گنج که اینطوری تا پشت رفتی توش؟

نفس بلندی کشید و لباس مغز پسته ای بلندی از رگال لباس ها بیرون کشید با لذت و خوشنودی؛ دو گام رفته جلوی آینه بزرگ قدی ایستاد. لباس را روی تن اش گرفت با دقت و کنجکاو به خودش ولباس با ریزبینی کنکاوش کرد.

چاک کنار لباس، زیبای اش را دوبرابر می کرد، سنگ دوزی های یشمی هم جلوه خاصی به وجود آورده که با رضایت سر رو شانه کج می‌کندبا نگاه مشتاق به مه گل خونسرد؛ سری مایل کرده و جواب داد:

- می گم، اینو بپوشم؟ خدایی خیلی جیگره، از کجا خریدی... هیچیت شبیه دخترا نیستا ولی خفن سلیقه داری جون مهی!

باز گفت، حرص اش آمد این بار چشم در حدقه چرخاند:


romangram.com | @romangram_com