#جورچین_پارت_23
- تو عشق آرئیستی داری نه من! کار وبار؟
چشم تنگ می کند از نفهمیدن! مه گل لبخندمحوی، به آرامی پرواز پروانه ها از روی پیله تنیده دورش، به تعجب او و قیافه اش می زند:
- جوون من رو قسم آوردی که بیای مخ من رو تیلیت کنی؟
لپ اش را از داخل گزید، نگاه به اطراف چرخاند روی عکس ورزشی اش استوپ کرد:
- یعنی من یجور مرام ندارم واسه تنها نبودنت بیام پیشت که برام دست می گیری؟
رضایت اش را با پُرکردن لیوان بلوری از معجون مقوی خودش؛ برای محیای منتظر جواب.
- نه عزیزم، فکر کردم اومدی بگی لباس نداری واسه مهمونی پنج شنبه و ...
نگذاشت کلام اش به اتمام برسد، هیجان زده پا در هوا نطق اش بی مقدمه گشود:
- ای ول گفتی!
من چی بپوشم...؟ تموم لباسام دِمده شده، اصلا ولش کن من رو چه به مهمونی او شارلاتان!
هشدار می دهد با کوبیدن لیوان روی کانتر، جدی و محکم:
- محیــا…؟!
اخم کمرنگ وظریف کنج پیشانی نشاند با غم لب برچید:
- مـه گــل...!
سری به تاسف تکان می دهد، پشت به او از آشپزخانه کوچک اشان خارج می شود اما طعنه اش رابه سبک خودش یعنی شوخ طبع می زند:
romangram.com | @romangram_com