#جورچین_پارت_21
- وای مه گل جونی، آخیش هلاک شدم بابا چقد دیر درو باز کردی... به جان تو کم مونده بود برگردما...
بی صبرانه و با خستگی بانفس نفس تکیه خود را به روی کانتر می دهد بی تعارف لیوان معجون را از دست مه گل می قاپد، با لبخندپهنی همه را لاجرعه سر می کشد.
- آخیـش... جون تو خیلی حال داد... داری بازم بریزی واسم؟
مه گل سرش را کج می کند و چشم ریزکرده خیره سبک باریشمی شود:
- کوه بودی؟
محیا لبخند پهنی می زند و دستانش را ازهم باز در دو طرف بدنش دراز می کند:
- نه خواهر، به عشق تو تا اینجا بدو بدو اومدم، وای که هرکی می دید فکر می کرد من دیوونه ام!
با گیجی سرش را خاراند:
- مه گل من دیوونه ام؟!
یا اون مردم مشکل دارند که با چشم و دهن باز بهم زل می زدند... انگاری دختر خوشگل و خوشتیپ ندیدند...
سپس نمایشی دستانش را بالا می برد:
- ای خدا چی میشه من بازیگر بشم و همه بیان واسه امضا اونوقت منم حسابی از خجالتشون در بیام.
مه گل بی توجه مقداری از محتویات لیوان می نوشد که محیا باز بلبل زبانی می کند:
romangram.com | @romangram_com