#جورچین_پارت_20
قطره اشکی ناخواسته از گوشه چشمش چکید که با نوک انگشت پاکش کرد. بغضش را همراه آب دهان به زحمت بلعید و با سرگردانی و بی قراری بر روی صندلی نشست. روان نویس را محکم لای انگشتانش فشار داد، ناخن هایش روی خودکار صیقلی خراش جزیی پیدا کردند.
خواست همه را بر روی کاغذ منتقل کند اما نمیشد، همه حرف ها و درد دل ها را نمی شد بر روی کاغذ سفید نوشت، چراکه ممنوعه های دل فقط برای دل محبوس بود، باید قفلش را همچنان در سینه اش محفوظ داشته باشد.
نگاه توده ایش را به دفتر سفید و بدون حتی خط خوردگی سراند، هشت سال بود راز دلش را برای احدی فاش نکرده بود، حالا تردید داشت برای افشای رازی که می دانست غرورش را ترجیح دار و خرد میکند.
مانده بود بین دوراهی نوشتن و ننوشتن که زنگ خانه به صدا در می آید، بی حال و سست از روی صندلی بلند می شود، موهای ابریشمی زاغش را با کش سبز رنگش دم اسبی می بند. سنگین دمپای صندل سفیدش را به پا می کند و آرام از چارچوب در خارج می شود.
راهرو با گل های طبیعی تزیین شده و سرمست از رایحه گل ها کمی به قدم هایش نظم می دهد. عطش وار رایحه خوشبو گل های طبیعی گل نرگس را بو میکشد، مادرش گیلدا به این امر واقف بود که مهگل عاشق گلهای نرگس باعطر کم نظیرشان هست.
زنگ آیفون همواره صدا می دهد بدون لحظه ای مکث وصبر، همچنان صدای نکره اش در فضای خانه پژواک میشد. میفهمد که محیا با در نظر گرفتن تنها بودنش آنگونه بدون خجالت زنگ را بامداوامت می فشارد.
از پله ها پایین می رود و نگاهش به سالن خالی گره می خورد.
هیچکس نبود، خالی خالی! ترسناک و لرزه آوره.
با صدای دوباره آیفون پوف کلافه ای می کشد. پا تند کرده و دکمه را فشار می دهد؛ سپس خود راهی آشپزخانه مجهز با تمام امکانات مدرن وبا کابینت های ام دی اف می شود، بی اهمیت از یخچال معجون مخصوصش را در می آورد از بالای آبچکان کابینت دو لیوان بزرگ در آورده و از ظرف مخصوص؛ معجونش در دو لیوان می ریزد.
romangram.com | @romangram_com