#جورچین_پارت_19

گوشه لبانش به لبخندی محو کمی کش می‌یابد:

- باشه بیا.

محیا خوشحال سریع جواب می دهد، باشوق هیجان.

- ای به قربونت دخترگلم، اومدم اومدم تا سه شماره جلوی درتونم، بای.



حواس پرست تلفن را هول کرده قطع می کند. مه گل مات به همراهش و بوق آزادش خیره می شود، این دختر همیشه خدا عجله داشت وهیچ متانتی در رفتارش مشاهده نمی شد.



سری به تاسف تکان داده باز به غار تنهایش فرو رفت. فکر آخرهفته و دیدن دوباره کسی که هشت سال، زخم بر روی دل، قلب، روحش زده و بدون ترمیم زخمش به دیار غربت سفر؛ او را با دنیای از اوهام و سوال تنها گذاشته بود.

پک سوال هایش را در صندوقچه اسرار نگه داشته تا بلکه روزی برسد تا همه اشان رو در رو از آرتای بی‌وفا بپرسد.



دستگاه سیستم گوشه اتاقش که جلوه‌گر اتاق خاص دخترانه با تم پسرانه بود، را روشن می کند. همراه موزیک همخوانی را شروع کرده در همان حال دفتر خاطراتش را ورق می زند، روان نویس با پوشش طلایی رنگش را دَوران دور انگشتان کشیده اش می چرخاند، خیره به کاغذدیواری اتاقش به فکر فرو می رود.



به زمانی که تنها دختر هیجده ساله ای بیش‌ نبود. با کلی آرزو و رویاهای خام دخترانه به سقف مشترک با او می اندیشید؛ عروس عمه پوراندخت و نوه خاندان نیک‌زاد فرخی که از قضا پسر محبوب فامیل که همه خاندان و اقوام از هوش و ذکاوت او مدام تعریف و تمجید می کردند؛ قطعاً آرزو خیلی از دختران حسود فامیل بود.

همه جا ورد زبان اقوام" آرتا پسر فریدون وپوران دخت بود" هوشی که مایه افتخار خانواده وغرور خودش هم بود.چه شد؟

آن همه متانت، تعریف و تمجیدها؛ پسرعمه اش درست شب عقدکنان‌اشان با او...

شاید همین تعریف و تمجیدها او را دچار غرور کاذب کرده بود که حتی بدون در نظر گرفتن تمامی شاید و نبایدها به آینده خیالی با او حتی دچار تردید نشود، چنان پیش‌روی و یک‌تازی کند تا به حجله عروسی اشان هم برسد و حتی اسم فرزندان اشان هم پیش پیش انتخاب کند.


romangram.com | @romangram_com