#جورچین_پارت_18

- جان من؟!

وا!

برای چی خاله گیلدا و عمو هرمز، رفتن پی اون عوضی؟

ای خدا...

بس نبود پسره یکاره زده تنها دخترشون جلوی اون همه آدم خرد کرده... حالا هم هلک هلک برگشته چی رو ثابت کنه، مرتیکه...



مه گل با تشر وخشم غریبی با بغض صدایش می‌زند:

- مـحـیا؟

محیا با حرص و ناراحتی لب گزید:

-مه گل جان، آخه دلم می سوزه... یادم نرفته چقد تورو عذاب داد و چقد عذاب کشیدی وقتی با پروئی رفت اون‌وقت خاله وعمو...



آب دهانش را بادرماندگی می‌بلعد و سرش را پایین می اندازد به گل های قالی چشم می دوزد:

-مهم نیست، گذشته ها دیگه گذشته... از اون زمانهم هشت سال می گذره... به‌نظرم بهتره همینجا چالش کنیم، درسته؟



محیابا تردید می پرسد:

-چی بگم والا ... اوم الان که تنهایی، بیام پیشت... جوون من فقط، نگو نه؛ باشه...؟


romangram.com | @romangram_com