#جورچین_پارت_16



غرش آسمان و سرازیر شدن تند مدام باران؛ دلش را همانند گذشته ها نمی‌بُرد، بلکه به او خاطر نشان می‌کرد که او تنها نیست، حتی خداوند هم برایش معجزه رحمتش را برای او فرستاده تا یادآوری کند؛ که او ابداً تنها نیست.



سرانگشتان ظریف وکشیده‌اش را زیر چشمان به نم نشسته اش کشید؛ رد ِ اشک مرواریدی را با تیغه انگشت شصت گرفته و آهش را در دل با غم و اندوه بیرون فرستاد.

نوای تلفن همراهش بلند می شود، بی تفاوت پلکی خسته روی هم می گذارد، خسته و محزون دم عمیقی می گیرد.

آوای تلفنش مدام می خواند، به کرار وطولانی! کلافه به سمت میز کنسول کنار تخت دو نفره یاسی نزدیک می شود و خسته تر از همیشه با شقیقه نبض زده، تلفن را با دست راست می گیرد. با نگاه به عکس دو نفره اشان، لبخند تلخی کنج لب گوشتی‌اش نشاند بانفس عمیقی آیکون سبز را می زند.

- الو..؟

بی آنکه مهلت دهد پابرهنه می پرد وسط حرفش:

- الـوو... مه گل؟!

اوف دختر کجایی تو؟

جون به لبم کردی، چرا اون بی‌صابو جواب نمی‌دی؟



بی حوصله از گزاف گویی دوستش، با دو انگشت شصت و سبابه اش کنار چشمش را فشرد. زیادی غمگین و گرفته است که حتی حوصله خودش را هم ندارد.

- محیا چی‌شده؟



محیا مکث کش‌داری کرد باتعجب بی درنگ پرسید:


romangram.com | @romangram_com