#جورچین_پارت_15
بدون اهمیت خم شد و سویچ را در کف دست گرفت با آن کفشپاشنه بلند و هیکل توپر دوان دوان سمت خروجی قدم تند کرد که گیلدا هم وحشت کرده به سرعت دوید و راهش را سد کرد:
- با این حالت کجا میری؟ ها مامانی؟ چرا داری خودت و مارو دق میدی؟
مهگل به سیم آخر زد، جیغ بلند و گوشخراشی کشید و پا روی کف سالن پرغیظ کوبید:
- میرم تا باچشمای خودم ببینم که قالم گذاشته... منی که نامزد و نافبُریدشم رو به چی فروخته... میفهمی مامان... میرم تا با اونایی که گفتن آرتا ولم کرده، نشون بدم اونا دروغ میگن و آرتا هنوزم... هنوزم...
صدایش کرخت و خسته تحلیل رفت و در فشار و شوک تمام عضلات بدنش منقبض شدند و جلوی چشمان یشمیاش تار شده و با گرفتگی عضلات عروقی، یک دفعه خشک شده روی دستان گیلدا بیحال افتاد و همزمان جیغ بلند گیلدا با هق هق محیا درهم ادغام شد.
- مهگل....
***
صدای رعد وبرق رعب انگیز در فضای تاریک اتاق با نم نم زدن باران روی پنجره مات اتاق اکو می شد. شاخه ای همواره به شیشه پنجره می کوبید، رد قطرات باران به روی شیشه پنجره دوجداره مات ذره ذره سرازیر می شد و نوای دلتنگی را هرچه سوزناک تر می نواخت.
چشم هایسبزه زارش را با اندوه از آسمان ابری گرفته؛ به خزان بیکران و درختان سربه فلک کشیده با برگهای نارنجی پوششان که روی زمین خیس درحال لهشدن بودند، چشم دزدید و نگاه بیفروغش را داخل کوچه خلوت سُراند.
نگاهش شکوه یک پرنس جوان در انتظار یار را داشت، لب های چفتشدهاش را با مکثی گشود و پلک آرامی به نرمی بوسه باران به روی پرک گلها، آهسته روی هم نهاد.
سرانگشتهای سردش را محکم بند بازوهای عریانش حلقه کرد. در آغوش غریبانه اش، گذشته ای را دلچرکین شخم زد.
همانی که در آغوش گرم حمایتگرش مدام نوازش میشد، بازوهای توپرش با خندههای شیطنتآمیز او لمس میشدند. آه حسرتباری از ته اعماق دل میکشد.
romangram.com | @romangram_com