#جورچین_پارت_14



گیلدا سکته کرده پاتند کرد سمت دخترکش، پریشان و دلواپس محکم تکان‌ش داد:

- نکن باخودت مامان جان... مه‌گل...؟

اما مه‌گل انگار در این دنیا نبود، خشمگین هنوز درحال کلنجار رفتن با لباس تنگ عروس‌ش بود و مدام زیرلب چیزهای می‌گفت که یک باره برق سیلی محکمی روی گونه چپ‌اش، او را از جا پراند...



ناباور و حیران کف دست یخ‌زده اش را روی گونه زُق زُق کرده اش گذاشت و مظلومانه و دلخور به مادرش چشم دوخت.

اشک از گوشه چشم گیلدا شُره کرد:

- نکن مامان، غلط کردم... دیگه نمی‌زنمت... غلط کردم مامانی...

تا می‌خواست دخترکش را در آغوش بگیرد، مه‌گل هستیریک‌وار خود را عقب کشید.

همه از حرکت تند و تهاجمی عروس جاخوردند، محیا متحیر با دستان باز جلو رفت:

- مه‌گل...؟

مه‌گل به سختی بزاق خشک‌شده دهانش را فرو داد، از بس جیغ کشیده و خودآزاری کرده بود. شدیداً تشنه و عطش داشت.



تند با هستیریک اطرافش را کاوید، نگاهش روی کیف مادرش دو دو زد، به سرعت و شتاب زده سمتش هجوم رفت و کیف دستی گیلدا را با خشم چنگ زد...

- چی‌کار می‌کنی؟

بدون ملاحظه کیف مادرش را کف سالن سر و ته کرد که تمام محتویات کیف روی کف پارکت پخش و پلا شد و صدای بدی تولید کرد.


romangram.com | @romangram_com