#جورچین_پارت_13

پوران دخت خیلی سعی می‌کرد به خود مسلط باشد، حال و روز برادرزاده‌اش را در کند اما حرف‌های گزنده گیلدا، روحش را صیقل می‌داد. آتشش می‌زد.

- آره رفته، آرتا یک ساعت پیش با اولین پرواز پرید... یعنی...

هرمزخان ناباور و شوکه به خواهرسنگ‌دلش چشم دوخت که رُک و پوست کنده به دخترِ داغ‌دیده‌اش حقیقت بدون ذره‌ای عذاب‌وجدان به زبان آورد.

مات این همه خونسردی پوران دخت بود که فریدون خان کنارش، درمانده ایستاد. با این پا و اون پا کردن با دیدن صورت گُرگرفته هرمزخان بالاخره حرف دلش را زد:

- فامیل رو رد کنیم برن بهتره؛ وقتی دیگه قرار نیست عروسی برگزار بشه و...

مه‌گل آچمزشده، دست روی دهانش گذاشت و بلند بلند هق زد.

- وای خدا، چی‌شده مه‌گل؟!

محیا هم وحشت زده بازوی عریان رفیق‌ش را لمس کرد:

- مه‌گل خوبی؟ نکن باخودت عزیزم... سکته می‌کنی‌ها؟ ای خدا... مه‌گل...‌ خدایا چرا تموم نمی‌شه امشب... وای... خاله...



مه‌گل همین‌که نگاهش روی آینه قدی تلاقی کرد از دیدن خودش و لباس سفیدی که در تن‌اش به سختی نشسته بود. بی‌توجه با غضب و خشم تاج‌عروس‌ش را برداشت و محکم پرت کرد گوشه‌ای...

منیره، حیران با شنیدن شکستن چیزی، از اتاق سریع با هول والا خارج شد.

اما با دیدن تاج عروسی که گوشه سالن افتاده، به سختی نگاه گرفت به مه‌گلی که دیوانه‌وار درحال کنَدن تور موهایش بود و با هق هق موهایش را چنگ می‌زد. چنان جاخورد که ناخواسته صدایش با اعتراض لا رفت:

- داری چی‌کار می‌کنی؟

مه‌گل از سوزش کف سرش و کنَدن ریشه تارهای شینیون شده اش، دردمند چهره جمع کرد. بینی کیب شده اش را با غیظ بالا کشید:

- همش تقصیر این بدن لعنتیه... این چاقی مزخرف... آره اگه آرتا ولم کرده به‌خاطر زشت بودنمه... من... من...


romangram.com | @romangram_com