#جورچین_پارت_148
مردانه و بابغض بیخ گلویش مکث می کند اما با پنجه کشیدن لای خرمن موهایی مجعدش، ملتمسانه و مستاصل به آرامی پچ می زند:
- فقط جان من، جان عزیزت حاشا نکن، دروغ نگو، جان مهگل حاشانکن، به اون خدا قسم که کمرم می شکنه اگه... اگه...
دستش مشت شده، ذهن مسمومش سمج وار در لفافه درحال تجسم و پردازش بود که بی هوا در کسری از ثانیه دوطرف بازوی ظریف مهگل را کشیده تا رخ به رخش لب به اعتراف باز کند که بگوید همه اینها یک دروغ و یک خالی بندی در حد شوخی های دخترانه است برای سرگرمی و خندیدن، اما... اما نگاه دو دو زده و فراری مهگل، اشک های که مثل رگبار یک شب ناآرام وطوفانی درحال ریختن از گوشه چشم ها یشمی اش؛ آخ از نگاه یشمی که گرفتارش کرده اند، آخ از سکوت رعد وبرق دار قبل از بارش سیل آسا، آخ از این چشمان خانه خرابکن، آخ!
یک باره چنان از جا پرید وشروع به خودآزاری خود کرده، همه را مستفیض لعنت فرستاد. روی زمین خاکی به دور خزنده و چرنده، میان سنگ وخاک، آفتاب سوزنده و بی رحم که پسِ کله اش را داغ تر از همیشه کرده و عقل اش را زائل می کند و زوال عاشقی را فراموش!
عربده ای به بلندی نعره شیر در بیان می کشد، چنان که تن دخترک مثل صاعقه درهم پریده و باوحشت و واژگونی تن اش روی سنگریزها، به دیوانگی محض مقابل چشمانش می نگرد.
- چرا خداا؟ چرا باید این دختر، تقاص کار من پس بده، چرا نیومند یقه من ِ لعنتی رو بگیرن! چرا با جوون ونفس من بازی کردند خداا!
خدا را باتمام وجود و ازته اعماق وجودش ضجه وفریاد می زند، گویی صدایش به آسمان هفت ملکوت رفته به عرش خدا می رسد.
نفس نفس می زد، طاقتش طاق شده با قدم های محکم وشتاب زده سمت مهگل وحشت؛ هجوم می برد، جیغ ناخواسته از ترس مهگل با بالا زدن آستین مانتویش درهم ادغام می شوند.
آرتا هنوز باور نداشته با اندک کورس امیدی، با واهمه بدون ملاحظه به چشمان کاسه زده معشوقه اش؛ به رد قرمز شده رگ آرنج اش زل می زند.
به دقت ومشکافانه بازویش را نزدیک تر و سرخودش را نیز خم می کند تا جای زخم را باریزبینی بررسی کند، با دیدن جای سوزن کبودی خونمردگی؛ لبش را باخشم و عضب می جوئد.
سرش وحشتناک بالا کشاند با چشمان باریک شده، قصدجان نیمه مهگل بینوا را انگار داشت، بم و شمرده باصدای کنترل شده ای زوم او پرسید:
- تو نمی دونی این جای چیه؟
هقهق سوزناک و دلهره آور مهگل روی افکار واعصابش ویراژ می داد که تحمل نکرده با نعره بلندی، تن دخترک را ظالمانه می پراند:
- می خوای بگی نمی دونی کدوم تن ِلشی سرنگ بهت ترزیق کرده؟ نمی دونی چه کوفت خطرناکی بهت زدند؟!
romangram.com | @romangram_com